همسایه روبرویی ما بود. مردی نسبتا پیر سر به زیر که کمتر در کوچه و خیابان آفتابی میشد. روز و شبش در چاردیواری خانه میگذشت. گهگاه از پنجره شمالی چشمم بیاختیار به اتاقش می-افتاد. پرده پنجرهاش انگار اضافی بود. چهار فصل سال جمع بود. ابایی نداشت از اینکه از اطراف دیده شود. نشان میداد تک و تنهاست. اصلا ندیدم کسی وارد خانهاش شود. روزگار را با برنامههای مرتب و تعریفشده خود میگذراند. بیشتر مواقع او را در حال مطالعه میدیدم، به صورت درازکش و بر روی تخت، عمود بر پنجره. نشان میداد خوانندهای کاملا افقی است! گاهی هم مینشست پشت میزی پر از کتاب دقایقی مینوشت. اما چنانکه گفتم بیشتر افقی میخواند.
صبحهای خیلی زود میآمد روی بالکن و یکراست میرفت سراغ قفسهای قناری که بر تن دیوار آویزان بود. با زبان ما آدمها با قناریها حرف میزد: «سلام. صبحتان بخیر. چطورید؟ً! برایتان خوردنی آوردم. یک شکم سیر بخورید. روز خوبی را برایتان آرزو میکنم.» آنها هم با بالا و پایین رفتن و صدای چهچه خود به حرفهای پیرمرد واکنش نشان میدادند. به نظرم تعداد قناریها دو جفت میشدند. هر جفت در یک قفس. پیرمرد دقایقی خود را با آن قناریها مشغول میداشت.عجله-ای هم برای این کار نداشت. با آرامش کامل قفسشان را تمیز میکرد. استوانه آب و ظرف غذای-شأن را پر میکرد. میایستاد و محو تماشایشان میشد. پس از آن نوبت صبحانه خودش فرامیرسید. میرفت آشپزخانه برای خوردن چاشت صبحگاهی. دقایقی بعد همان کار هر روزهاش را به عبارت خواندن و نوشتن تکرار میکرد.
باری، هر روز او را در همین وضعیت میدیدم. به ندرت پیش میآمد برای خرید یا پیادهرویِ عصرگاهی از انزوای سرسختانهاش بیرون بیاید. حداقل من نمیدیدم. خیلی دلم میخواست با او آشنا شوم و باب صحبت را با او باز کنم. دنبال فرصتی میگشتم. تا اینکه روزی در کوچه برحسب اتفاق با او چهره به چهره شدم، در حالیکه از بازار خرید با چرخ دستی برمیگشت. بهترین زمان آشنایی دراختیارم بود. در اغتنام فرصت سلامی کردم. با روی باز سلامم را علیک گرفت. آنگاه گفتگویی کوتاه میان من و او شکل گرفت:
- میتوانم کمکتان کنم؟
- خیلی ممنون.
- همسایه روبروییتان هستم. افتخار آشنایی با شما را دارم. خیلی مواقع شما را درازکش در حال مطالعه میبینم.
-خواهش میکنم. آره همینطوره. درد کمر زمین گیرم کرده. ناچارم درازکش مطالعه کنم.
- از آشناییتان خوشوقتم.
- من هم همینطور.
همین سلام و علیک مختصر کافی بود که باب آشناییمان باز شود تا آنجا که مدتی بعد با یک تعارف معمولی پایم به خانهاش کشیده شد. خوشحال از اینکه چنین فرصتی به من دست داد. وقتی فهمید اهل خواندنم و دستی در نوشتن دارم همان ابتدا پس از مختصری پذیرایی، مرا به کتابخانهاش برد. عجب فرصتی! خوابش را هم نمیدیدم. یاد آن ضربالمثل معروف افتادم: «کور از خدا چی میخواهد دو چشم بینا»! با دیدن کتابخانه شناسنامه همسایه کتابخوان ما تازه رو شد.
کتابخانهای بود بزرگ و مملو از کتابهای قدیمی؛ همچون موزهای خانوادگی. از آراستگی چیزی کم نداشت. اکثر کتابها در قطع وزیری، جلد سخت و مقاوم در برابر آب. هر جلدی احساس متفاوتی تداعی میکرد. پنجرهای قدی از آن پنجرههای قدیمی نور به کتابخانه پخش میکرد. چند گلدان کوچک پر از گلهای تازه در کنار پنجره به فضای کتابخانه نمایی داده بود. کتابخانه سه ضلع از یک اتاق پانزده متری را پر کرده بود. کتابهای چاپ جدید کمتر در آن دیده میشد. پنداری کتابخانهدار ما کتابهای جدید را کتاب نمیدانست. دل به کتابهای قدیمی بسته بود. تاریخ چاپ هر یک از کتابها چیزی بود در حدود سن و سال پیرمرد. گویی این کتابخانه شخصی در مقطعی از زمان متوقف شده بود. بیشتر در حوزه تاریخ. همچون: «ناسخ التواریخ»، «تاریخ فخری»، «تاریخ عالم آرای عباسی»، «مروج الذهب»، «تاریخ بیهقی»، «تاریخ بلعمی»، «تاریخ تمدن»، «اخبار الطوال»، «تاریخ یعقوبی»، «تاریخ جهانگشای»، «تاریخ قومس»، «تاریخ ایران باستان»، «تاریخ هردوت»، «تاریخ بخارا»، «تاریخ سیستان»، «مغازی»، «الفتوح»، «آثار الباقیه»، و کتابهایی از این دست.
عجب کتابخانه وسوسه انگیزی! جان میداد برای کارهای مطالعاتی و منبعی برای امور پژوهشی در حوزه تاریخ. این جدای از اتاق خواب و مطالعهاش بود که هر روز از پنجره میدیدم. این یک جدایی خودخواسته بود که پیرمرد در خانهاش ایجاد کرده بود. موضوع گفتگوی ما در همان اولین نشست حول محور کتابخانه و عناوین کتابها دور میزد و جز این چه میتوانست باشد؟ همین رسمالخطی شد برای نشستهای بعدی ما که دو سه نوبتی در کتابخانهاش صورت گرفت.
احاطه این همسایه کتابخوان ما به تاریخ حرف نداشت. چندان که هر کتاب را چند بار خوانده باشد. لحن گرم و دلچسبی هم داشت. واژگان را شمرده و با تانی ادا میکرد. پیرامون موضوع مورد بحث با اطلاع سخن میگفت. بگونهای که بتوان نوشت و در قالب مقاله یا یادداشت بدون ویرایش به چاپ رساند. چیزهایی هم نوشته بود که در گوشهای از کتابخانهاش خاک میخورد. پنداری نوشتن بخشی از سرگرمیهای روزانه او بود. خودش میگفت وقتی مینویسم که حس نوشتن داشته باشم. هیچکدام از نوشتههایش را به چاپ نرسانده بود. آیا ترس از دیده شدن داشت یا آنها را درخور چاپ نمیدانست؟ متواضعانه میگفت چاپ دستنوشتههایم را جسارتی به خوانندگان میدانم. من کیام که خودم را نویسنده بخوانم و وقت خوانندگان را با مشتی پرت و پلا بگیرم! به همین رو آثار برخی نویسندگان را درخور چاپ نمیدید؛ خاصه امروزیان. میگفت نباید وقت خود را با آنها تلف کرد. نشان میداد ذائقهاش کمی بالاتر از حد معمول است. از خودم میپرسم پس چرا مینوشت؟! حتما برای خوانندههای خیالی خودش مینوشت! کسی اما چه میداند شاید به رغم میل پیرمرد روزی همین دستنوشتهها برود زیر چاپ.
حجم دستنوشتههایش آنقدر زیاد بود که به تقریب نیمی از یک قفسه را اشغال میکرد. به گمانم درمجموع قطر این دستنوشتهها به بیست سانت میرسید. همه با خودنویس و خوش خط، چندان که یک خوشنویس قابل تحریر کرده باشد. در حیرت بودم از اینهمه دستنوشته که از بیثمری رنج میبرد. نوشتههای بیمخاطب، رنگ چاپ ندیده. همین دستنوشتهها نظرم را دقایقی به خود جلب کرد. کنجکاوانه سطرهایی از آن را خواندم. نمیخواستم به این زودی از آن مجموعه جدا شوم. دلم میخواست یکی از آن دستنوشتهها را برای مطالعه امانت بگیرم. جرات نکردم درخواستم را بازگو کنم. احتمال میدادم درخواستم را رد کند. آنهم فقط به این دلیل که درخور خواندن نیست. درخواستم را فروخوردم. موکول کردم به زمان بعد که آنهم هیچگاه ممکن نشد.
پیرمرد خیلی از کتابها را حین خواندن با حوصله حاشیهنویسی کرده بود. دیدگاهها و نظراتش را در حاشیه خیلی از صفحات میشد دید. در لابلای کتابها نگاهم افتاد به «تاریخ فخری»؛ تالیف محمدبن علی بن طباطبا، معروف به ابن طقطقی، با ترجمه محمد وحید گلپایگانی. این کتاب برایم تازگی داشت. با احتیاط از کتابخانه بیرون کشیدم. در حال مرور فهرست مندرجات بودم که بیهوا کتاب را از دستم قاپید! یک لحظه جا خوردم. انگار جرمی مرتکب شده باشم یعنی نباید بیاجازه برمیداشتم؟! پیرمرد سریع رفت سراغ خودنویس و با دستخطی زیبا کتاب را به من هدیه کرد! چه لطفی از این بالاتر. خودش آن را در سال 1350 خریده و پشتنویسی کرده بود. این کتاب نیز خالی از یادداشت-ها و حاشیهنویسیهای او نبود. هر چند صفحه نشان از یادداشتهای او داشت؛ همه شمرده، خوانا و خوش خط و در نقد. کمتر کتابی را اینقدر پرحاشیه دیدم.
از شما چه پنهان کتاب دیگری چشمم را گرفته بود. خیلی دلم میخواست در دست گرفته نگاهی به قد و قامت و فهرستش بیندازم. شاید مثل آن یکی اینهم برود در سبد هدیه. پیش خود گفتم در دیزی باز است حیای گربه کجاست! ناگزیر چشم از آن مستطاب برداشتم.
همچنان محو تماشای کتابخانه شده بودم که قاب عکسی توجهام را به خودش جلب کرد. این قاب بر تن دیوار نصب بود. پیرمرد در این حالت چشمانم را زیر نظر داشت. انگار پاسخی به پرسش مقدرم داده باشد: «عکس همسرمه و دخترم. سالها پیش در حادثه تصادف از دنیا رفتند.» دیگر همه چیز را تا پایان خواندم؛ تراژدی یک زندگی! با این گفته چند ثانیه سکوت در فضای کتابخانه حاکم شد. نگاهها بود که اینبار میدانداری میکرد. من به عکس مینگریستم و او به من. دیگر کلامی اضافی در این رابطه بین من و او ردوبدل نشد. حرفی برای گفتن نداشتیم. خیلی زود رفتیم سراغ کتابها که همانا دلخوشی پیرمرد بعد از آن تراژدی محسوب میشد.
باری، روزها در پی هم میگذشت. زندگی پیرمرد با همان برنامه یکنواخت و همیشگی خود، یعنی رسیدگی به قناریها و خواندن و نوشتن برای دل خود ادامه داشت. قریب یک ماه در مسافرت بودم و خبری از وی نداشتم. پس از بازگشت منظرهای که نباید میدیدم دیدم. پارچه سیاهی بر سر در خانه نصب بود و حکایت از کوچ ابدی پیرمرد میکرد و رفتن به سرزمین سایهها! دیگر آن پنجره خبر از این همسایه کتابخوان ما نمیداد؛ تخت خالی، خانه خالی، و آن بالکن هم از قفس خالی!