به گزارش تسنیم، گفتوگوی مادر با فرزند شهیدی که فقط چند تکه از استخوانش بعد از گذشت سه دهه از شهادت باز گشته است، همه اطرافیان را منقلب میکند. مادر نمیداند باید با فرزندش درد و دل کند یا برای او لالایی بخواند. از او حاجت بخواهد یا به او گله کند از غیبت طولانیاش. گاهی او را میبوسد و گاه میبوید؛ گاه دهانش را به قسمت بالای کفن که شبیه سر است، نزدیک میکند تا مثلاً در گوشی با فرزندش نجوا کند. اما آنچه مسلم است، حماسهای است که همین مادر و فرزند طی سالها مقاومت و ایستادگی در تاریخ کشور ماندگار کردهاند.
شهید محمدرضا پیرهادی، فرزند هاشم، متولد 1348 در شهر تهران است. او در سال 67 و در تک دشمن به شهادت رسید، اما پیکر مطهرش در منطقه زبیدات ماند و در شمار شهدای مفقودالجسد قرار گرفت. پیکر این شهید بعد از گذشت 31 سال در جریان عملیات اخیر کمیته جستجوی مفقودین، تفحص و از طریق پلاک هویت شناسایی شد.
مادر این شهید تازه تفحص شده بعد از گذشت سه دهه گمنامی فرزندش در گفتوگو با تسنیم میگوید: 13 سالم نشده بود که ازدواج کردم و الان 76 ساله هستم. هفت فرزند دارم؛ سه دختر و چهار پسر. محمدرضا فرزند چهارمم بود. 19 ساله بود که در سربازی به جبهه رفت و به شهادت رسید. دیپلمش را گرفت و رفت سربازی. توی شناسنامه اسمش محمدرضا بود اما ما امیر صدایش میکردیم. خیلی خوب و آقا بود. یک جوان نجیب، سر به زیر و بانماز بود. زیبا، خانواده دوست، مؤدب و مهربان بود.
هرچند امیر سعی میکرد مادر را برای رفتنش آماده کند، اما مادر باور نداشت روزی دیگر او را نخواهد دید. او میگوید: امیر دو سه بار به جبهه رفته و آمده بود. یک بار به خانه آمد و گفت مامان خواب دیدم حجلهام دم در است. پیش خودم گفتم من که نمردهام پس برای چه حجله دارم؟ حتی عکسم را هم روی آن دیدم. از این خواب فهمیده بود که به زودی شهید میشود.
مادر شهید پیرهادی ادامه میدهد: امیر وقتی به جبهه میرفت، درجهها و نشانهای روی لباسش را که میگرفت، به من میداد تا برایش بدوزم. میگفت من هیچ کس را قبول ندارم و میخواهم فقط تو برایم بدوزی. من برایش میدوختم. لباسها را شسته و اتو میکردم تا آماده رفتن بشود. موقع رفتن میگفت غصه نخور من به راه خود رفتم. باعث افتخار و سربلندی مملکتم هستم و برای خدا رفتم.
او از روزهای چشم انتظاری چنین میگوید: خیلی انتظار آمدنش را کشیدم. هرکس درمیزد، میگفتم شاید امیر است. وقتی کسی از بنیاد شهید برای کاری میآمد، میگفتم شاید خبری از امیر آوردهاند. چند سالی بعد از شهادتش مریض شدم. گاهی شب تا صبح در دلم با امیر حرف میزدم. یکبار به خوابم آمد. یادم هست در خواب پایش را محکم گرفتم و گفتم دیگر نمیگذارم بروی، من خیلی منتظرت بودهام. یکبار هم در خواب به همسایهمان یک پارچه با نشان گل لاله داده بود و گفته بود، من به خواب مادر نمیروم چون خیلی دلتنگی میکند. شما این پارچه را ببر و به او بده.
این مادر شهید دفاع مقدس از سالها گمنامی پسرش میگوید: وقتی دلتنگش میشدم، گریه میکردم. تا دو سال پیش وقتی دل تنگش میشدم چون قبر و پیکری نداشت، پوتینها و لباسهایش را که برایم آورده بودند، بغل میکردم و گریه میکردم. بچههایم برای رعایت حالم پوتینها و لباسها را به جایی اهدا کردند تا چشم من کمتر به آن بیفتد و دلتنگی کنم. الان فقط چند قطعه عکس از او دارم که برایم خاطره است. خیلی جاها رفته و برای بازگشتش دعا کردهام. امامزاده صالح و بهشت زهرا(س) و مزار شهدای گمنام از این جمله بود.
او در ادامه از خوشحالی و آسودگیاش با شنیدن خبر بازگشت امیر میگوید و ادامه میدهد: وقتی به جبهه رفت قد بلند، رشید و زیبا بود ولی حالا که او را آوردهاند، مثل یک بچه کوچک شده است. مثل یک بچه کوچک بغلش کردم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود اما خدا را شکر حالا که در آغوش گرفتمش دیگر دلتنگ نیستم و آرام شدهام.