«جادهی شهر»
نوشته: ناتالیا گینزبورگ
ترجمه: فرناز حائری
ناشر: چشمه، 1402
109 صفحه، 90000 تومان
***
تقریباً همزمان با ظهور نئورئالیسم در سینما و در آثار فیلمسازانی همچون ویتوریو دسیکا، ادبیات داستانی نیز شاهد شکوفایی این سبک در کتابهای نویسندگانی مانند ناتالیا گینزبورگ بوده است. به نظر میآید ماهیت زندگی، بهویژه در دهههای چهل و پنجاه چنین سبکی از روایت را میطلبید. اغلب قهرمانهای آثار نئورئالیستی آدمهایی از نیمهی تاریک شهر بودند. بخشی از اجتماع که علاوه بر تحمل فشارهای اقتصادی فراوان، تنشها و محرومیتهای عاطفی بسیاری را متحمل میشدند. خانواده غالباً شکلی آشفته داشت و هر عضوی از آن ناچار بود مسائل بغرنجی را به دوش بکشد. از کودک خردسال گرفته تا سالمند همگی سنگینی این ناهنجاریها را با خود حمل میکردند و خانواده را مانند قطاری کهنه و شکسته، به زحمت روی ریل زندگی میکشاندند.
ناتالیا گینزبورگ از دل همین نابهسامانیهای اجتماعی برآمده بود و ناگزیر پستی و بلندیهای فراوانی را که در زندگی شخصیاش تجربه کرده بود به زیست حرفهایاش انتقال داد. در طی سالهای پایانی جنگ جهانی دوم گینزبورگ مصائب زیادی را برای حفظ فرزندان و خانوادهاش به دوش کشید و آوارگیهایی را از سر گذراند که دستمایهی نگارش داستانهای نئورئالیستی برای او شد که در این سبک سرآمد بودند. جنگ و تأثیراتی که طی سالها بر زیست و روابط انسانها گذاشت، موضوعی نبود که به راحتی بتوان از آن چشمپوشی کرد. گرچه گینزبورگ ممکن است در بسیاری از آثارش مستقیماً به این پدیده اشاره نکرده باشد، اما تأثیر آن را بر شخصیتهای داستانی او و روابطشان به وضوح میتوان مشاهده کرد.
کتاب «جادهی شهر» که جرقهی پیشرفت جدی این نویسنده را زد و سببساز استقبال بینظیری از کار او شد، در خلال سالهای پایانی جنگ جهانی دوم و با نام مستعار نوشته شده است. گینزبورگ در این کتاب به زندگی خانوادهای میپردازد که ساکن روستا هستند و محرومیتهای حاشیهنشینان را تجربه میکنند. فقر و آشفتگی گریبان خانواده را گرفته و فرزندان گرچه در یک خانه زندگی میکنند اما احساس سرگردانی و رهاشدگی دارند. دالیا، دختر جوان راوی داستان عضو همین خانواده است و شاید بیش از همه این ازهمگسیختگی اعضای خانه را حس میکند. در توصیف او از موقعیت خانواده این مسأله کاملاً مشهود است.
روستا و خانواده هر یک به شکلی حس آشفتگی به مخاطب القا میکنند. روابط چندان معنیدار و هدفمند پیش نمیروند. آدمها در فضایی عاری از احترام و اعتماد با هم ارتباط برقرار میکنند و همدلی بسیار کمی میانشان دیده میشود. دالیا انتظار همراهی عاطفی از پدر و مادرش دارد، اما گویی بود و نبود آنها در خانه تفاوتی ایجاد نمیکند. جو خانواده متأثر از فضای دیکتاتوری حاکم، سرد و پر تحکم است. حتی فرزندان که به نظر میرسد همدرد یکدیگرند، چندان نمیتوانند پشتیبان یکدیگر باشند.
دالیا از خواهر بزرگترش آتزالئا به عنوان نمونهی اعلای آشفتگی عاطفی مثال میآورد. آتزالئا که ازدواج کرده نمیتواند رابطهی چندان مؤثر و مفیدی با همسرش برقرار کند و مدام میکوشد در سایهی ارتباط با دیگران حس تنهایی و خلأیی را که در خانهاش دارد، برطرف کند. دالیا کمکش میکند، اما گویی مسأله دامنهای بسیار گستردهتر از حد تصور دارد و اوضاع هر روز پیچیدهتر و بغرنجتر میشود. این شکل زندگی آتزالئا البته از وضعیت خانوادگی نابهسامان و بیتوجهیهای والدینش نشأت میگیرد.
در مقابلِ روستا و خانواده که عاری از هیجان و شور و دلبستگیاند، دالیا در جادهی منتهی به شهر، نور و رنگ و انرژی را کشف میکند؛ چیزی که در همهی سالهای زندگیاش تشنهی آن بوده است. شهر به کارناوالی شبیه است که در همه جای آن رنگها و نقشهای زیبا میتوان دید و این زیبایی متحرک و مداوم است. برعکس زندگی راکد و خالی از عواطفی که دالیا در خانوادهی روستاییاش تجربه کرده، شهر به او گرمی و روشنی میبخشد و همیشه چیزی برای غافلگیریاش با خود دارد. بنابراین جادهی شهر همان شاهراه رؤیایی است که دالیا را به تمام خوشبختیهایی که تصور کرده، میرساند.
گینزبورگ در «جادهی شهر» تلاش میکند همان بازار مکارهای از زندگی آدمهای رنجدیده و محروم را بسازد که در بسیاری از آثار نئورئالیستی دیده میشود. در دل شلوغی و ازدحامی که شهر در خود دارد گویی آغوشی باز برای انسانهای رهاشده و تنها وجود دارد. دالیا اولین بار بارقههای این نوع زندگی جذاب و فریبنده را با نینی، پسر یکی از عموزادههای پدرش میبیند که به خانهی آنها پناه آورده است. نینی نمونهی اعلای خوشباشی و بیپروایی است و به راحتی سر به عصیان میگذارد. او از هیچ لذتی چشم نمیپوشد و همینجاست که دالیا در تعجب از رفتار او به این پاسخ برای پرسشهای بسیارش دربارهی چرایی عیاشی نینی میرسد: «چون زندگی ماهیتاً حوصلهسربر است!»
گینزبورگ میکوشد ملال را درد اصلی آدمها در دنیای نئورئالیستی خود معرفی کند. آنها خستهاند چون زندگی اصولاً در خود چیز انگیزهبخش و هیجانآوری برای آدمها ندارد. بنابراین آنها حتی در اعلا درجهی فقر و فلاکت سعی میکنند خوش باشند و هرگونه لذتی را به هر شکلی تجربه کنند. شهر در بزرگترین مقیاس از این نظر قرار دارد و جایی است که انسانها فارغ از احساس بازخواست شدن میتوانند در جشنی همیشگی از رنگ و نور و سرخوشی شرکت کنند. اما آیا در پس این جذابیت همان زندگی ایدهآلی نهفته است که جوانی همچون دالیا به دنبال آن است؟ گینزبورگ مخاطب را در چالشی دشوار برای یافتن پاسخ این سؤال در داستانش قرار میدهد.