پرده اول: سوم اسفند سال 1299 موعد اجرای کودتایی بود که از چند وقت قبل از آن، آیرونسایدِ انگلیسی به کمک سید ضیا طباطبایی و رضا میرپنج که بعدها تاج و تخت سلطنت استبدادی را به نام خود ثبت کرد، قرار بود انجامش دهد. آیرونساید پس از شناخت از رضاخان و قوای قزاق او اعتقاد یافت که «نباید این سربازان و افسران را در اینجا نگه داشت. بلکه باید راهشان را به سوی تهران، پیش از آنکه من از صحنه خارج شوم باز گذاشت. در واقع یک دیکتاتور نظامی در ایران تمام اشکالات کنونی ما را حل خواهد کرد.» و این چنین شد که اجانب بریتانیایی بار دیگر با طرحریزیهای خود و میدان دادن به استبداد مجسم، یعنی رضاخانِ میرپنج فضا را به سمت و سویی بردند که بار دیگر سایه استبداد و زور بر آسمان ایران خودی نشان دهد و تاریکی ابرهای خود را برای دودهه بر سر مردمان کشور بگستراند.
حسین مکی در کتاب تاریخ بیست ساله مینویسد: از شب جمعه سیام بهمن، اجازه حرکت افراد عادی به سمت تهران به دلایل امنیتی سلب گردید. دو هزار نفر از قوای قزاق همدان به فرماندهی رضاخان که در قزوین اردو زده بودند و یکصد نفر ژاندارم به سمت تهران حرکت کردند و در صبح شنبه به کرج وارد شدند. در تیپ پیشقراولان به فرماندهی احمد امیراحمدی یک قبضه توپ نیز وجود داشت. صبح روز یکشنبه رژه پیادهنظام برگزار شد و پنجاه نفر قزاق برای جلوگیری از فرار احتمالی شاه به جنوب، به سمت کهریزک حرکت کردند. مابقی قوای قزاق در ساعت سه بعدازظهر به سوی شاه آباد و مهرآباد حرکت کردند و در کرج تنها یکصد قزاق و یکصد ژاندارم برای پشتیبانی سیدضیاء باقیماندند.
او ادامه میدهد: قوای قزاق ساعت ۴ بعدازظهر به مهرآباد (حومه تهران آنروز) رسیدند. یک ساعت بعد فرماندهان قبلی قزاقها برای منصرف کردن قوای قزاق وارد اردو میشوند، ولی موفقیتی حاصل نمیکنند. خانواده سربازان قزاق که از ورود فرزندان خود به حومه شهر مطلع شدهاند، برای استقبال به مهرآباد میروند. پیشقراولان بریگاد مرکزی تحت فرماندهی سرتیپ شهاب جلوی دروازه شهرنو (دروازه قزوین) به رضاخان اخطار میکنند که در آماده باش کامل به سر میبرند ولی در عمل مقاومتی نمیکنند. اندکی بعد قزاقخانه (باغ ملی) به تصرف قزاقها در میآید. عبدالحسین میرزا فرمانفرما برای مذاکره وارد میشود؛ ولی او نیز موفقیتی بدست نمیآورد. دویست نفر قزاق به فرماندهی کاظم خان سیاح فرماندهی کلانتریهای شهر را بر عهده میگیرند و این تنها نقطه کودتا بود که به زد و خورد و کشته شدن چند قزاق و پلیس انجامید. چند تیر توپ شلیک شد و کودتا به پایان رسید.
پرده دوم: رئیس دفتر تیمسار فضلالله زاهدی که از اعضای سازمان نظامی حزب توده ایران بود، برنامه کودتا را سه روز پیش از کلید خوردن کودتای ۲۸ مرداد به حزب توده ایران اطلاع داد. از این روی حزب توده شروع به سازماندهی تظاهرات در تهران و شهرستانها به نفع محمد مصدق کرد. در این بین گروهی نیز به شایعه پراکنی و اقدامات تندروانه از قبیل تهدید روحانیون و توهین به مقدسات اسلامی و درخواست الغای سلطنت و حتی رئیسجمهور شدن مصدق را مطرح کردند. مصدق که تظاهرات را در خدمت طرفداران سلطنت میدانست، دستور جلوگیری از تظاهرات را به پلیس و ارتش ابلاغ کرد.
از ساعات اولیه صبح ۲۸ مرداد جمعیتی از سمت جنوب به سمت مرکز شهر تهران به راه افتادند. عوامل کودتا با پیگیری و خرج کردن مبلغ زیادی پول نیروهایی از اوباش و زنان محلات مختلف را بسیج کردند و صبح روز چهارشنبه ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ خیابانهای تهران شاهد حرکت این نیروها و نیروهای نظامی با شعار «جاوید شاه» بود. تا بعد از ظهر خیابانها در کنترل افرادی بود که به طرفداران مصدق حمله میکردند. دفترهای احزاب و نشریات طرفدار مصدق یا حزب توده غارت شدعه و به آتش کشیده شد.
منزل مصدق نیز با تانک و مسلسل مورد حمله نیروهای نظامی کودتا قرار گرفت و مصدق دستور عدم مقاومت به نیروی محافظ نخستوزیری داد و در خانه همسایهاش پناه گرفت. گروههای ضد مصدق و نظامیان به غارت منزل وی پرداختند. مهدی میراشرافی فرمان عزل مصدق و نصب سرلشکر زاهدی را از رادیو خواند. سرلشکر زاهدی که در این مدت نزد مأموران آمریکایی مخفی بود از مخفیگاه به درآمد. مردم با سکوت و حیرت این رویدادها را ناظر بودند. نه مصدق، نه طرفداران مصدق و نه حزب توده که وعده تبدیل کودتا به ضد کودتا را در روزهای گذشته میداد اقدامی برای مقابله نکردند و کودتا پیروز شد.
این چنین شد که بار دیگر محمدرضا پهلوی با اتکا و مدد روشی که پدرش را بر سر قدرت آورده بود، یعنی کودتا و ضرب و زور، سلطنت مطلقه را بار دیگر برپا کرد و رخ شاهانه خود را چون جبّاران باستانی به نمایش گذاشت.
پرده سوم: پاییز داغی بود، غم و اندوهی که برآمده از حال و هوای شهر بود نمیگذاشت مردم رنگارنگی پاییز را نظارهگر باشند. این دفعه سخن از انقلابی بود که از روی شعارهای سخیف و سراسر مستهجنش میشد فهمید چه آخر و عاقبتی دارد. غرب را تجزبهطلبان بهم ریخته بودند، و شرق را هم برخی افراطیون که با تحریک احساسات طائفهای در پی مسلمانکشی بودند. مجاهدین هم مثل همیشه قرار بود خرابکاری شهری را برعهده بگیرند، ابریشمچی گفته بود آنقدر سلاح وارد ایران کردهایم که خیالمان راحت است! اما در این گیرودار زد و خورد که موجب شده بود خون فرزندان ایران به ناحق خیابانها را تر کند، فرزند خلف پهلوی بار دیگر ابراز وجود کرد و اغتشاش و آشوب شهری را مقدمه حضورش بر سلطنت خواند.
شازدهرضا پهلوی در پس نقابهای گوناگونی پنهان شد تا خوی پهلویگریاش که همان اتکا به قدرتهای خارجی است برای قبضه سلطنت معلوم نشود، اما هوادارن او با اعمال خودشان نشان دادند، هنوز تنها استراتژی و ایدئولوژی برای پهلویها یک چیز است و آن هم آشوب و کودتا. این دفعه عربستان کارگزار پهلویها شد تا با امپراتوری رسانه و اغوای بخشی از مردم، کشور برای چندماه در التهاب و آشوب فرو رود.