«رودخانۀ آگاهی»
نویسنده: آلیور ساکس
مترجم: ماندانا فرهادیان
ناشر: نشر نو، چاپ اول 1402
207 صفحه، 160000 تومان
****
«مردی که زنش را با کلاه اشتباه گرفت» عنوانی مناسب برای یک اثر داستانی سوررئال یا یک نمایشنامۀ بدیع است. حتی بریدههایی از آن کتاب هم این نظر را تأیید میکنند. اما این کتاب یک اثر علمی است در باب ماجراهایی عجیب و دور از ذهن که بیماران روانی گرفتارشان بودهاند. اما سبک و نثر این اثر بهگونهای است که آن را به سطح ادبیات ارتقا داده است. این است هنر نویسندگی. این است هنر آلیور ساکس که از هر انگشتش یک علم، یک هنر، یک شاهکار میبارد.
آلیور ساکسِ انگلیسی (1933-2015) هم یک دانشمند طراز اول است و هم نویسندهای درجهیک. تخصص اصلی او مغز و اعصاب است. اما به همۀ دانشهای زیستی، طبیعی و حتی تئوریک علاقه و اشراف دارد و بهطور جدی و گسترده در آنها کار کرده است. «رودخانۀ آگاهی» این تنوع و گستردگی را بهخوبی بازتاب میدهد؛ آخرین کتاب ساکس که پس از مرگش منتشر شد.
این کتاب از ده مقالۀ جالب و خواندنی تشکیل شده که دهها مطلب را در خود جای دادهاند. مقالۀ اول، «نگاهی تازه به گیاهشناسی در قرن نوزدهم»، به آزمایشهای جالب و نظریهپردازیهای شگفتانگیز چارلز داروین در باب گیاهان میپردازد. در اذهان مردمان این مطلب رسوخ کرده که داروین به حیوانات توجه زیادی داشته. اما اینطور نیست. علاقۀ او بیشتر متوجه گیاهان بود و در این زمینه گفتنیهای بسیاری دارد.
مقالۀ دوم، «سرعت»، دربارۀ ادراک زمان و حرکت است. مسئله این است که ساختارهای زیستشناختی گوناگون موجودات زنده چگونه بستر ادراک زمان و حرکت را فراهم میکنند و اساساً چگونه بر هم تأثیر میگذارند؟ همانگونه که از عنوان مقالۀ بعدی، «قدرت ادراک: حیات ذهنی گیاهان و کرمها»، برمیآید، دربارۀ گیاهان و کرمهاست؛ دو نوع موجودی که گمان میرود کمترین مقدار ادراک را دارند، طوری که حداقلی و بسیار ناقابل است! اما در این بخش میبینیم که کرمها و حتی گیاهان جداً هوشمندند و خیلی حسابشده عمل میکنند، بهطوری که حتی آزمایشهای بدون تکنولوژی داروین در قرن نوزدهم نشان میدهد که کرمها لایق این هستند که هوشمند به شمار آیند، زیرا آنها تقریباً به همان شیوهای عمل میکنند که انسانها در شرایط مشابه دست به عمل میزنند.
مقالۀ چهارم، «آن مسیر دیگر: فروید عصبشناس»، به جنبهای فراموششده اما مهم از فروید میپردازد. همگان فروید را بهعنوان روانشناس به یاد میآورند اما کمتر کسی میداند که او در اصل پزشک عصبشناس و کالبدشناس بود. با فعالیتهایش در این زمینه آشنا میشویم و یک نمونۀ جدی را بیشتر مطالعه میکنیم: حافظه.
حافظه در مقالۀ بعدی، «خطاپذیری حافظه»، دقیقتر بررسی میشود و نویسنده دربارۀ خطاها و تحریفهای عجیب و غریب آن مطالب جالبی مطرح میکند. مقالۀ ششم، «اشتباهی شنیدن»، دربارۀ خطاهای شنوایی است. مقالۀ هفتم، «خویشتن خلاق»، دوگانۀ تقلید/خلاقیت را در زمینههای گوناگون واکاوی میکند. و اما مقالۀ هشتم.
آخآخ مقالۀ هشتم! «احساس مبهم ناخوشی». چیزی نمیگویم. باید خواندش. باید خواند کالبدشکافی چیزی که آن را در پشت این جمله تجربه میکنیم: «حالم خوب نیست.» مقالۀ بعدی، «رودخانۀ آگاهی»، جریان آگاهی را بررسی میکند؛ همان جریان سیال ذهن که بیواسطه تجربهاش میکنیم. ساکس آن را در حالتهای عادی و غیرعادی تحلیل میکند.
مقالۀ دهم و پایانی، «نقطۀ کور: فراموشی و غفلت در علم»، با دلایل و نمونههای متعدد نشان میدهد که سیر علم در تاریخ خطی و پیوسته نبوده، بلکه پیچوتاب داشته و منقطع بوده است. امروزه خیلی از غفلتهای عجیبوغریب دانشمندان گذشته را فراموش کردهایم، و به همین دلیل، تصورمان از کلّیت جریان علم نقص جدی دارد. توجه به این نکته ما را هم متواضعتر میسازد و هم محتاطتر و دقیقتر.
واضح است که این اشارههای کلی به موضوعِ مقالهها نمیتواند «کیفیت» مطالبشان را خوب نشان دهد. شاید بریدهای از کتاب، هر چند کوتاه، این کیفیت را بهتر آشکار میکند. اما گزینش یک تکهمتن از کتابی که هر صفحهاش دلچسب است، آسان نیست. سخت است گزینش پاراگرافی از کتابی که از آگاهی گیاهان و حشرات تا آگاهی نوابغ بزرگ را در خود جای داده است. به شانس متوسل میشوم و سرکتاب باز میکنم. صفحۀ بیستوهشت: «اولین تحقیق نظاممند را آلبرت هایم، زمینشناس سویسی، در سال 1892 انجام داد؛ او حالت روحی سی نفر را بررسی کرد که از سقوط در آلپ جان بهدر برده بودند. هایم پی برد که فعالیت ذهنی فرد بسیار زیاد میشود و به سرعتی صد برابر میرسد. زمان بیاندازه کش میآید. در بسیاری از موارد کل گذشتۀ شخص بهسرعت در ذهنش مرور میشود. او نوشت در این وضعیت هیچ اضطرابی نیست، بلکه پذیرشی عمیق وجود دارد.» بیجهت نیست که یکی از نویسندگان پس از مرگ ساکس گفت که ما، علاوه بر یک دانشمند، یک نویسندۀ بااستعداد و دستودلباز را هم از دست دادیم.
ساکس در سال 2015 دچار متاستاز تومور چشمی شد. خودش پزشک بزرگی بود و فهمید که دیگر به آخر خط رسیده است و اعلام کرد که چند ماه بیشتر زنده نخواهد ماند. در همان اوان گفت: «میخواهم و امیدوارم که در فرصت باقیمانده، دوستیهایم را عمیقتر سازم، از کسانی که دوستشان دارم خداحافظی کنم، بیشتر بنویسم، اگر قدرتش را داشته باشم، سفر کنم، و به سطوح جدیدی از فهم و بینش برسم.» این کتاب مصداق آن فهم و بینش است.
*دکترای فلسفه