«فرشتگان پاوْل کِلِه»
مؤلف: بوریس فریدِوالد
ترجمۀ فریده فرنودفر
ناشر: چشمه، چاپ اول، 1397
120 صفحه، 20000 تومان
****
مدار زمین/ از دل تاریکی شب/ سنگین و گران/ مملو از بارقههای آتشین/ و شامگاهان مملو از خدایان در حال کرنش/ اینک اثیروار، آغشته به رنگ آبی/ بر فراز کوههای پوشیده از برف/ تا اذهان دانا در گردش است. ([منتسب به] پاوْل کِلِه، 1918)
دنیای کودکانه دنیای غریب و قشنگی است؛ شاید روزیروزگاری رمزوراز رستگاری تنها از دلِ نشانگان ساده و پیچیدۀ نقاشیهای کودکانه برخواندنی باشد و بس. بگذریم... پاوْل کله (1789-1940) نقاش و موسیقیدان سویسی، از دوستان نزدیک کاندینسکی، بهسبب نواندیشی، تخیل آزاد، پرکاری و تنوع آثارش بیشک یکی از شخصیتهای برجستۀ هنر مدرن شمرده میشود. مراحل تحول کارش را میتوان با اکسپرسیونیسم، دادئیسم، سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم انتزاعی پیوند داد. ولی خود او در هیچیک از جنبشهای نامبرده عملاً شرکت نداشت. در مونیخ آموزش دید. یک سالی را در ایتالیا صرف مطالعه کرد و سپس به برن بازگشت. دوباره به مونیخ رفت و با گروه «سوارکار آبی» حشرونشر کرد... در دوران جنگ جهانگیر اول بهخدمت ارتش درآمد و عمیقاً تحتتأثیر فجایع جنگ قرار گرفت و با دومین واقعۀ تکاندهندۀ زندگی خود مواجه شد ـ اولیاش قطعاً مرگ مادربزرگاش بود. در این برهۀ حساس، نازیهای او را از کار بازداشتند و آثارش را از موزهها جمع کردند.
القصه، برویم سراغ اصل مطلب. کله هنرمند بسیار پرکاری بود و از میان تجربهگریهای متنوعاش که همواره پایی در مشاهدۀ طبیعت داشت در طول عمر 61 سالهاش تعداد نسبتاً زیادی، حدود 100 اثر، را به تصویرگری فرشتگان اختصاص داده است: از تصویر مسیح کودک بدون بال (1813)، یادگار پنجسالگیاش، تا مشهورترین فرشتهنگاریاش، یعنی فرشتۀ نو (1920)، گرفته تا فرشتۀ مردد (1940)، که تابلوی گویای واپسین تردیدهای هنرمند نسبت به زندگی، باورهای دینی و جهان پس از مرگ است، و نهایتاً فرشتۀ مرگ (1940).
کتاب فرشتگان پاوْل کِلِه به تحلیل چهل اثر از مجموع 100 تصویری میپردازد که این نقاش در طول زندگی-اش به انحای مختلف از فرشتگان کشیده است. بخش عمدهای از این تصاویر مربوط به دو سال پایانی عمر او، مابین سالهای 1938 تا 40 است. بهلحاظ تاریخی، این دو سال مصادف بود با دوران یکهتازی حزب ناسیونال-سوسیالیسمِ مخوفِ نازی در آلمان و حساسیت این حزب نسبت به نمایش آثار کله، که با ضعف شدید جسمانی و بیماری لاعلاج او همراه شده بود، بهقول خودش، دیگر داشت صدای گامهای غریب مرگ را بهگوش میشنید.
باری، کله سالی پس از آنکه آثارش از سوی رژیم نازی منحط شناخته و از آکادمی دوسلدورف اخراج می-شود، در یکی از یادداشتهای روزانۀ خود مطلب در خورِ توجهی مینویسد که میتواند کلید فهم فرشتگان او باشد: «چیزی باید بتواند رنجی را که برای صیانت از سرزمین معنوی پدریمان میکشیم تسلی دهد. این چیز شاید دیدگاه تازهای باشد که ما را از تحمل اینهمه سنگینی و فشار رهایی بخشد و از دلِ آن توان و نیروهای جدید خلق شود.» به ظنِ قریب به یقین، علاقۀ نظرگیر کله به ترسیم فرشتگان، خصوصاً در دو سال پایانی حیات توأم با فشار نازیها و ضعف جسمانیاش، تجلی همین دیدگاه تسلیبخش و شاید رهاییبخشِ مورد نظر او است. هنرمند همواره بهدنبال راهی به رهایی است. او نیز علاج رنج لاعلاجاش را در همین می-یابد. گریزگاه او پناهبردن به عالم کودکانۀ فرشتگان و انعکاس آن بهمدد خط و بعضاً رنگ است. او میکوشد دنیای خود و همنوعان گیرافتاده در وحشت روزافزون نازیها را قدری تحملپذیرتر کند و بهنظر میرسد توسل به حالوهوای نوستالژیک تصور کودکانه از فرشتگان همان راهیست به رهایی که هرچند واقعیت جهان آشوبزدۀ دهههای آغازین سدۀ بیستم را ایجاباً بازنمینمایاند، ولی آن را سلباً قدری زیباتر و تحمل-پذیرتر میکند.
با این اوصاف، فرشتگان دو سال پایانی زندگی کله، گویی گزارشیست از غلیانات درونی او، گاهی امیدوار (1939)، گاهی ناامید، گاهی فقیر (1939)، گاهی منتظر (1939)، گاهی گریان (1939)، گاهی فراموشکار (1939)، گاهی زشت (1939)، گاهی کماکان زشت (1940)، حتی گاه باردار (1939)، گاهی مردد (1940) و در آخر فرشتۀ مرگ (1940). نکتۀ جالب توجه اینکه برخلاف تصور شهودی همه از فرشته، فرشتگان کله زیبا و لطیف نیستند، بل بیشتر زشتاند و خشن و گاهی حتی شیطانی، طوری که خود او هم آنها را «زشت» و «کماکان زشت» مینامد.
این سویۀ دیالکتیکی فرشتگان کله (که ریشه در این باور عمیق او دارد که امر الوهی و شیطانی دو روی یک سکهاند، نه نافی هم، که مکمل یکدیگرند) چنان به مذاق والتر بنیامین (از اندیشمندان برجستۀ مکتب انتقادی فرانکفورت) خوش آمد که طالب خریداری یکی از فرشتگان او، یعنی فرشتۀ نو شد و تعداد زیادی از «بازتولیدهای» آن را در اتاق کار خود آویخت و جایگاه ویژهای ـ بالای کاناپه ـ به آن اختصاص داد تا مدام جلوی چشماش باشد. او شیفتۀ تماشای این نقاشی بود و در آن چیزی میدید که مکرر در مکرر دربارۀ آن نوشت، هر بار به شیوهای جدید. حاصل این تماشای مدام و احتمالاً رنج مشترک، نهمین تز از مجموعِ هجده تز فلسفی مقالۀ مشهور او با عنوان «تزهایی در باب مفهوم تاریخ» با سرلوحهای از گرهارد شولم بود با نام «سلام فرشته»، که اینگونه در تاریخ اندیشه ماندگار شد:
مهیای پرواز است این دو بال،
و من سرِ آن ندارم که به عقب برگردم،
و چه اندک میبود نصیبم از اقبال،
حتی اگر جاودانه برجای میماندم ـ گرهارد شولم، سلام فرشته
در یکی از نقاشیهای پل کله موسوم به فرشتۀ نو (Angelus Novus) فرشتهای را میبینیم با چنان چهرهای که گویی هماینک در شرف رویگردانی از چیزی است که یکریز سرگرم تعمق در آن بوده است. چشماناش خیره، دهاناش باز و بالهایاش گشوده است. این همان تصویری است که ما از فرشتۀ تاریخ در ذهن داریم. چهرهاش رو به سوی گذشته دارد. آنجا که ما زنجیرهای از رخدادها را رؤیت میکنیم، او فقط به فاجعهای واحد مینگرد که بی-وقفه ویرانه بر ویرانه تلنبار میکند و آن را پیشِ پای او میافکند. فرشته سرِ آن دارد که بماند، مردگان را بیدار کند و آنچه را که خُرد و خراب شده است مرمت کند و یکپارچه سازد؛ ولی توفانی از سمت بهشت در حال وزیدن است و با چنان خشمی بر بالهای او میکوید که فرشته را دیگر یارای بستن آن نیست. این توفان او را با نیرویی مقاومتناپذیر به درون آیندهای میکشاند که پشت بدان دارد، در حالی که تلنبار ویرانهها پیشِ رویِ او سر به فلک میکشد. آنچه ما پیشرفت مینامیم همین توفان است. (بهنقل از عروسک و کوتوله، مقالاتی در باب فلسفۀ تاریخ و فلسفۀ زبان، گزینش و ترجمۀ مراد فرهادپور و امید مهرگان، تهران، گام نو، 1389، ص. 157)
فرشتۀ نوی کله و حالا فرشتۀ تاریخ بنیامین، گویی او را بهیاد مسیح از گور برخاسته میانداخت که دستاناش را کاملاً از هم باز کرده و انتظارش را میکشد، تا کی او را در آغوش بگیرد. شولم برای بنیامین توضیح می-دهد که طبق آموزههای کابالایی عرفانیِ یهودیت (بنیامین یهودی بود)، فرشتگان پیوسته خلق میشوند و بنیامین تجسم این آموزه را در خلقِ مدام و نوبهنویِ فرشتگان کله میدید. بنیامین پس از به قدرت رسیدن حزب ناسیونال-سوسیالیسم نازی، از ترسِ یهودستیزی وحشیانۀ این حزب مخوف، به پاریس فرار کرد و چند سالی را مخفیانه در ترس و وحشت در آنجا بهسر برد، در حالی که در هر حال فرشتۀ نو را همراه داشت و از آن همان تسلی را میگرفت که کله در آن تعبیه کرده بود. او پس از نگارش این متن قصد داشت به اسپانیا فرار کند. پیش از فرار فرشتۀ نو/ تاریخ را از قاب درآورد و آن را نزد دوستاش ژرژ باتای به امانت گذاشت. بنیامین حین فرار جان باخت و در میان بالهای کاملاً بازِ فرشتۀ نو آرام گرفت.
باری، سببسازِ خلق مدام این فرشتگان و علاقۀ بیحدوحصر به مؤانست با آنها، بهنظر میرسد ریشه در ترس و وحشت مشترک کله و بنیامین از استقرار حزب نازی داشت و هر دو در آن راهی به رهایی می-جستند تا بلکه این جهان نادلچسبشده قدری تحملپذیرتر جلوه کند. بیایید اینگونه تصور کنیم: بنیامین در امتداد نگاه خیرۀ فرشتۀ نویِ کله، شکوه «کودکی تاریخ» مارکس را میدید/ میجست که زمانی در گروندریسه از آن دم زده بود.
*دکترای فلسفه هنر