«نان غربت»
نوشته: هانری ترویا
ترجمه: علیداد زاویه
ناشر: قطره؛ چاپ اول 1398
180 صفحه؛ 23000 تومان
***
غربت نه فقط در سرزمینی بیگانه، که گاه در موطن و حتی شهر زادگاه هم میتواند روی دهد و آدمی میتواند حتی در خانهی خود هم غریب باشد. ممکن است روزی برسد که تمام اشیاء و آدمهای آشنای خانه، رنگ بیگانگی به خود بگیرند و انسان را در غربتی همعرضِ زندگی در سرزمینی ناآشنا قرار دهند. این اتفاق در رمان «نان غربت» نوشتهی هانری ترویا به شکلی کاملا آشکار رخ میدهد. پیِر یوانست، مردی که صاحب عمارتی بزرگ در حومهی پاریس است، همسرش را در اثر بیماری از دست میدهد. پیِر تلاش میکند تنهاییاش را با خانوادهی باغباناش پر کند. ماریا، مادر این خانواده تمام کم و کسریهای پیِر را برطرف میکند تا او نه تنها جای خالی همسرش را حس نکند، بلکه ماریا را همچون مادری دلسوز و همراه در کنار خود ببیند. پیِر این نازپروردگی را دوست دارد. او در غیاب همسرش سوزان، ماریا را جایگزین تمام زنان زندگیاش میکند. چون خیلی زود مادر و پدرش را از دست داده و خواهر و برادری هم نداشته است، خانواده ماریا و آن خدمتهای تمام وقت و بیدریغشان برای او تمام آنچه را که عمری نداشته، جبران میکنند. میگل همسر ماریا، آملیا و فردریک، بچههای ماریا با حضور خود به عمارت پیِر گرمی و روشنایی میبخشند.
اما دیری نمیپاید که زخم کهنهی پیِر دوباره سر باز میکند. ماریا در یک تصادف رانندگی کشته میشود. پیِر احساس یتیم شدن میکند. ماریا حتی میتوانست از نگاه پیِر بخواند که برای ناهار، یا شام چه میل دارد. اما حالا هیچکس به گرسنگی او اهمیتی نمیدهد. میگل تلاش میکند به سرزمین مادریشان، پرتغال، برگردد. پیِر نمیخواهد او و بچهها را هم از دست بدهد. یکی برای رفتن و دیگری برای ماندن، روبروی هم قرار میگیرند. در این میان بچهها میخواهند از عمارت برای خود خانهای دنج و همواره گرم بسازند. رفتار سرد پدر و گاهی دور نگه داشتن بچهها از صاحبخانه، آنها را از این کار بازم یدارد. آنها میان پیِر که سعی دارد نگهشان دارد و میگل، که میخواهد آنها را به پرتغال ببرد، گیر افتادهاند.
احساس غربت، چیزی است که پیر و میگل، هر دو بسیار آن را تجربه میکنند. میگل با دوری از کشور خود و با کلنجار رفتن با فرهنگ و زبانی که نمیتواند به طور کامل بیاموزد و با آن کنار بیاید، خود را در فرانسه بیگانه میبیند و پیِر با خانهای که سالها با همسر و خانوادهی باغبان به آن رنگ آشنایی بخشیده و اکنون در حال از دست دادن آنهاست، خود را در خانه و خاک خویش غریب مییابد. تلاش او برای جایگزین کردن آدمهای دیگر هم به نتیجه نمیرسد. هیچکس برای او، رنگ و بوی آشنایی مانند خانوادهی میگل ندارد. پیِر احساس مالکیت عجیبی نسبت به آنها دارد و شاید همین بیش از هر چیز خشم میگل و مقاومت او برای ماندن را بر میانگیزد.هانری ترویا با این احساس غربت بیگانه نیست. او اتفاقا چنین تجربهای را با گوشت و پوست خود لمس کرده است. او که در مسکو و در خانوادهای نسبتا متمول به دنیا آمده بود، به دلیل انقلاب بلشویکی، در سال 1920، به همراه خانواده به پاریس مهاجرت کرد. اما خاطرات کودکی و احساس تعلق به روسیه هرگز او را رها نکرد. به همین علت بیشتر آثار او از تاریخ روسیه مایه گرفته است
هانری ترویا با این احساس غربت بیگانه نیست. او اتفاقا چنین تجربهای را با گوشت و پوست خود لمس کرده است. او که در مسکو و در خانوادهای نسبتا متمول به دنیا آمده بود، به دلیل انقلاب بلشویکی، در سال 1920، به همراه خانواده به پاریس مهاجرت کرد. اما خاطرات کودکی و احساس تعلق به روسیه هرگز او را رها نکرد. به همین علت بیشتر آثار او از تاریخ روسیه مایه گرفته است. اغلب بیوگرافیهایی که نوشته در مورد مشاهیر روس است. او برای داستایوفسکی، تولستوی، چخوف، ایوان مخوف، کاترین و پتر کبیر زندگینامه نوشته است. شناساندن فرهنگ و ادبیات روسیه همواره بخش عمدهای از دغدغههای او را طی مسیر کاری هفتاد سالهاش تشکیل داده است. اما فرانسه هم همچون پارهای از تن، در او حس تعلق و میهنپرستی برانگیخته است. او طی جنگ جهانی دوم و پس از آن به عنوان افسری وظیفهشناس همواره در خط مقدم از موطن دوماش، فرانسه، دفاع کرده است. گرچه حسی دوگانه بین غریب و آشنا بودن در روسیه و فرانسه داشته است، اما به خوبی از پس تلفیق فرهنگ و روحیات مردم دو کشور در آثارش برآمده است. نان غربت، یکی از نقاط اوجِ تلاش او برای آفرینش اثری است که همواره به میراث ملی مردم روسیه و فرانسه، به شکلی توأمان وفادار است و آن را به خوبی پاس میدارد. مرد صاحبخانه در این داستان، به گونهای بازتاب شخصیت خودِ هانری ترویاست. او در عین این که غریب بودن را در سرزمین مادری تجربه کرده، در کوششی تمامعیار میخواهد از رنج غربت دیگران هم بکاهد. به همین علت تمام برنامههایش معطوف به جلب رضایت بچههایی است که در نبود مادرشان، احساس سردرگمی و بیپناهی میکنند. موفقیت در چنین آزمونی برای او، اهمیت مسألهی مرگ و زندگی را دارد. در پس اتفاقات پرهیجان داستان به این سؤال که آیا میتوان در اوج تنهایی و بیگانگی، همدلی و آشنایی آفرید، پاسخ داده میشود:
«از توی دفتر راهنمای تلفن، آدرس مغازه را چک کرده، توی ماشین پریده بود. با شور و شوق میزان شگفتزدگی و شادی فردریک را تخمین میزد. ابتدا با یک مسیر سادهی منطقی شروع میکردند تا بعد آن را کامل کنند. بنا به توصیهی فروشنده یک جعبه شامل چند ریل، یک لوکوموتیو، چند واگن، یک تغییر شکلدهنده و یک سوزنبانی را انتخاب کرد. به نظرش اینها کفایت نمیکرد و چند چیز دیگر، خودش انتخاب کرد. وقتی از مغازه بیرون آمد دستهایش پر از پاکت بود. ناگهان یاد آملیا افتاد. وجودش را نادیده گرفته بود. اگر چیزی برایش نمیخرید احساس عقده و حقارت میکرد. به یک مغازهای بزرگ رفت و برایش عروسک خرید. خاطرات بچگی تا شب رهایش نکردند.»