«مردگان راوی»
نویسنده: مریم ساحلی
ناشر: نیستان، چاپ اول 1399
96 صفحه، 22000 تومان
***
داستان چه آن وقت که خوانده میشود و چه آن زمان که نوشته میشود، غاری امن و دنج است که آدمی را از بند رنجها و دلنگرانیها میرهاند. داستان روزن رهایی از بند روزمرگیها و لوحی خواستنی برای سهیم کردن دیگران در اندیشهها، تجارب، خاطرات و خیالات است. جهان داستان، آدمی را به تجربه شیرینِ درک زندگیهای دیگر میرساند، گویی که میتوان چندین و چند بار زندگی کرد و از منظرهای متفاوت به هستی نگریست و سرنوشتهای گوناگون از سرزمینهای دور و نزدیک را به تماشا نشست. واقعیت این است که از دیرباز داستان بخشی جدا ناپذیر از زندگی انسان بوده است. آدمها فراز و نشیب روزگارشان را با داستانها، نرمتر پشت سر میگذارند و قدم نهادن در حال و هوای جهان قصهها از ملالی که دربرشان می گیرد، میکاهد. دنیای داستان ناممکن های جهان واقعی را ممکن می سازد و لحظاتی دلنشین برای علاقمندان به ادبیات داستانی رقم میزند. از همین رو من نیز دلبسته داستان خواندن و داستان نوشتن هستم. داستان می نویسم چرا که همه آدمهایی که وقت و بی وقت در اتاقهای ذهنم راه میروند و حرف میزنند، همه بغضهای پنهان و پیدایی که قد میکشند و رویاها و کابوسهایی که به خوابهایم راه میگیرند تنها و تنها با نوشتن رهایم میکنند. «مردگان راوی» را هم نوشتم تا دختری که سرنوشت عجیب و غریبش در شبهای پراز خیالم رنگ میگرفت و خواب را از چشمهایم میرماند به کاغذها بسپارم.
«مردگان راوی» حکایت تنهاییهای گلبهار است که تا سالها بی آن که بداند زخم جنگ و دروغ را بر پیکر سرنوشت خویش دارد. این داستان روایتی از شبهای عجیب یک عمارت قدیمیست که خدمتکاران مرده برگهای زیر درختان نارنج را جارو میکنند و دختری زیر سقفِ بیدار از حمله موریانههای آن به مرگ میاندیشد و گمان میکند مرگ پایان همه تلخیها و مصیبتهای زندگی است و آن که میمیرد از بند رنجها رها میشود؛ اما او به مرور درمییابد که مرگ پایان نیست و داغ اشتباهها و حرفهای ناگفته هرگز انسان را رها نمیکند. گلبهار در همنشینی با ارواح نگاهش نسبت به جهان دچار تغییر میشود و میفهمد زمانی که دروغ و خیانت ریشه میدواند، عواقبش تا همیشه باقی میماند، همان گونه که جنگها وقتی شعله میکشند، دردها و زخمهای آنها فاصلههای طولانی را میپیمایند و رنجشان تا سالهای بسیار بر جای میماند.
«مرگان راوی» حکایت باقی ماندن آثار افکار و اعمال انسانها است. در این داستان می خوانیم «حال و هوای درختان قبرستان با درختان دیگر فرق دارد. آنها ریشههاشان را تا استخوانهای آدمها میدوانند. بر سینههای نحیف یا ستبر قد میکشند، ریشهها می پیچند لای دندهها و چشمخانهها و به واگویههای سلولهای مغز و قلب مردهها گوش میدهند و آوندها و شاخ و بالشان آشنای خاطرات آدمیان به خاک سپرده میشوند.»
گلبهار پرستاری در آستانه چهل سالگی است که یک شب درمیان کشیکهای بخش عفونی بیمارستان را میپذیرد تا از اوهام شبانه عمارتی قدیمی که به تنهایی در آن ساکن است، دور باشد و اما «فیروزه» بیماریست که مرگش، پنجرهای نو رو به سوی او میگشاید و از آن پس گلبهار گوش میسپارد به روایت مردگان و پاسخ پرسشهایی که با آن دست به گریبان است، معلوم میشود.
داستان این کتاب روایت یک شبانه روز از زندگی گلبهار است که با رفت و برگشتهای زمانی به گذشته و حال، مخاطبان را با سرگذشت وی و عشقی که در وجودش پا میگیرد، همراه میسازد. این اثر نخستین داستان بلندی است که نوشتهام «مردگان راوی» حکایت امتداد حسرتها و عاشقانهها، رویاها و اعمال و حرفهای آدمها تا فراسوی مرگ است. داستانِ کوتاهی عمر و اهمیت روشنی و راستی برای دستیابی به آرامش. این داستان حکایت زندگی و مرگ است. مرگی که پایان نیست. «مردگان راوی» داستان از راه رسیدن عشق است که گاه کم کم ریشه میدواند و گاه به ناگه در زمانی که نمیاندیشی از راه میرسد.
داستان این کتاب روایت یک شبانه روز از زندگی گلبهار است که با رفت و برگشتهای زمانی به گذشته و حال، مخاطبان را با سرگذشت وی و عشقی که در وجودش پا میگیرد، همراه میسازد. این اثر نخستین داستان بلندی است که نوشتهام. تا پیش از این فقط داستان کوتاه نوشته بودم اما این بار آن چه بر گلبهار گذشته بود در داستان کوتاه نمیگنجید، پس بر آن شدم تا نوشتن داستان بلند را هم بر تجارب اندکم بیافزایم. نگارش این داستان که با زاویه دید اول شخص به رشته تحریر درآمده از اواسط سال 1397 آغاز شد و تابستان 1398 به پایان رسید.
«مردگان راوی» دربرگیرنده 9 فصل با عناوین صداها، آدمها، نگاهها، دیوارها، درختها، خیالها، حرفها، حسرتها و رفتنهاست. این اثر تیرماه سال1399 به همت نشر محترم نیستان در96 صفحه و با بهای 22 هزار تومان منتشر و روانه بازار کتاب شده است.
داستان این گونه آغاز میشود:«فیروزه که سوم فروردین مرده است، از چارچوب در نگاهم می کند. تِپ تِپ، تِپ؛ آب از لبه دامن مخملش بر درگاه چوبی می چکد. صورتش گل انداخته و پشت هم پلک می زند.
- بیدارت کردم عزیزجان؟ ببخشید، لبِ آب بودیم، من و حسنعلی. باور نمی کنی، جماعتی از اموات دنبال سر هم راه افتاده بودند و فریاد میزدند امان از قازورات ... امان از قازورات.»