«گمشدن در انفرادی»
نویسنده: ریچل اویو
ترجمه: علی امیری و آرش رضاپور
ناشر ترجمان علوم انسانی، چاپ 1398
143 صفحه؛ 22000تومان
***
«فقدان» تجربهی ناگزیری است که بشر در طول عمر خود بارها با آن دستوپنجه نرم میکند و ممکن است سالها او را را درگیر خود نگه دارد. نقطهی عطفی که میتواند تمام نیروهای آدمی را در خود فرو ببلعد و جنبههای مختلفی از زندگیاش را تحت تأثیر قرار دهد. به همین خاطر فقدان مفهومی چندبُعدی دارد و برای درک آن باید همهی ابعادش را مورد ارزیابی قرار داد. ریچل اویو، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی که نزدیک به دو دهه در نیویورکر، گزارش، مقاله و جستار نوشته است، چند سالی است که در نوشتههای خود بر موضوع «فقدان» متمرکز شده است. اویو که ماجراجوییهایش درباره زندگی انسانهای مهجور و مطرود زبانزد مطبوعات است، همواره به اتفاقاتی توجه دارد که روزنامهنگاران دیگر کمتر به سراغشان رفتهاند. از آنجایی که او به هر پدیدهای به شکلی چندوجهی نگاه میکند، چشماندازی نسبتاً جامع در اختیار مخاطباناش قرار میدهد. اویو در سه جستار «گمشدن در انفرادی» که پیش از این در مجله نیویورکر منتشر شده، به مبحث «فقدان» و معنای آن در زندگی شهروندان جوامع مدرن پرداخته است. جوامعی که علیرغم پیشرفتهای تکنولوژیک از ارائهی توجیه علمی دقیق برای وقایع عاجزند. این مسأله البته پیچیدگی مفاهیمی همچون فقدان را بیش از پیش به یاد انسانی میآورد که توهم دانایی و اشراف بر تمامی ابعاد زندگیاش را دارد.
جستار اول کتاب با عنوان «معنای مردن چیست؟»، به مسأله «مرگ مغزی» و جنبههای مختلف علمی، روانی، اخلاقی و فلسفی آن میپردازد. ماجرایی که اویو در جستوجوی چند سالهی خود زیر ذرهبین قرار داده، به مرگ مغزی دختر سیزده سالهی سیاهپوستی به نام «جاهی مک مکث» اختصاص دارد. جاهی در پی عمل جراحی لوزه و خونریزی پنهانی که چندین ساعت طول میکشد، دچار مرگ مغزی میشود. خانوادهی او که بخشی از کوتاهیهای کادر پزشکی را به مسأله تبعیض نژادی مرتبط میدانند با قطع دستگاههای حیاتبخش از او موافقت نمیکنند و میکوشند برای زنده بودن او توجیهاتی علمی بیابند. در این میان چالشهای اخلاقی و حقوقی نیز به میان میآیند. مسأله رنج انسانی که از نظر پزشکان مرگ مغزی شده و زندگیاش تنها با دستگاه ممکن است و نیز مسأله حفظ حیات کسی که به نظر میرسد قلب و ارگانهای سالمی دارد، اما مغزش قادر به برقراری ارتباط با بدنش نیست، در دو جبهه مقابل هم قرار میگیرند. چالشی که ماجرای جاهی برمیانگیزد منجر به تحقیقات گستردهای دربارهی بیماران مرگ مغزی میشود. بسیاری از آنها در طولانیمدت واکنشهای عصبی اندکی به محیط دارند. این موضوع رویکرد خانوادهها و پزشکان و متخصصین مختلف در زمینههای فلسفه، اخلاق پزشکی و زیستشناسی را دگرگون میکند. مرگ مغزی میتواند بر خلاف تصور عمومی، درجهای شدید از ناتوانی و معلولیت تلقی شود. بنابراین نمیتوان به راحتی گذشته دربارهی قطع دستگاههای کمکی برای تنفس و گردش خون و پیوند اعضاء افراد مرگ مغزی تصمیم گرفت. اما در این چشمانداز تازه از تداخل مرگ و زندگی، چهطور میتوان خط و مرزها و قوانین جدید را تدوین کرد؟ این شکل از فقدان برای خانوادههایی که واکنشهای حیاتی اندکی از بیمار مرگ مغزی خود میگیرند چگونه است؟
در جستار دوم، ریچل اویو به مسأله «فقدان در هویت» میپردازد. زن معلم جوانی به نام «هانا آپ» بطور ناگهانی دچار گمگشتگی میشود. خانواده و دوستان دنبالش میگردند و به شکلی تصادفی او را توی آب پیدا میکنند. هانا به بخش زیادی از آنچه هویتاش را در زمان حال میسازد آگاهی ندارد و در پی کشف آن برمیآید. بررسی متخصصین از پدیدهای به نام گسست در او حکایت دارد. گریز گسستیای که او دچارش شده، وضعیتی است که در آن دسترسی به حافظهی بیوگرافیک و هویت شخصی ناممکن است. افراد دچار این عارضه ممکن است هویت جدیدی انتخاب کنند، یا برای پیداکردن آنچه قبلا بودهاند به سفری طولانی بپردازند. هانا نمیتواند هویت تازهای بپذیرد، اما برای کشف دوباره خود راهیِ سفری میشود تا بتواند خود حقیقیاش را بازیابد. سفرهای هانا مورد مطالعه روانشناسان قرار میگیرد و از جنبههای فلسفی و کهنالگویی که او در آنها دنبال میکند برای تحلیل رفتارهای او بهره میگیرند. هانا تجاربی را در سفرهایش به دست میآورد که شمشیری دولبه در بهبود وضعیت او هستند؛ هم میتوانند به بازیابی هویتاش کمک کنند و هم میتوانند به گسستهای ذهنی او دامن بزنند. بهتدریج و در طی راه به نظر میرسد سفرِ هویتیابی از نفسِ هویت ارزشمندتر میشود. اما تا کجا و چگونه میتوان چنین سفری را ادامه داد؟
موضوع جستار سوم، فقدانِ آزادی است. آلبرت وودفاکس، تبهکار سیاهپوستی است که به جرم سرقت از یک مشروبفروشی به پنجاه سال زندان محکوم میشود. طی سلسله اتفاقاتی که فرار و دستگیری او را رقم میزنند، او با گروهی به نام پلنگهای سیاه آشنا میشود که با مسائل تبعیض نژادی درگیر هستند. اما آنچه او را از زندانیان عادی متمایز میکند، مطالعه عمیق او دربارهی تاریخ و فلسفه و علوم سیاسی است. او به واکاوی مفهوم آزادی میپردازد. زندگی طولانی در سلول انفرادی، باعث میشود جنبههای بسیاری از آزادی را به عنوان یک پدیده از یاد ببرد. اما آزادی و از دست دادن آن در این جستار با عضویت در گروه و تعلق به یک جمع گره میخورد. حتی مفهوم خانواده و دستاوردهای زندگی انسانی که مدتها در حبس بوده، با چنین شکلی از زندگی اجتماعی متحول میشود. اما آیا وابستگی به یک جامعه خاص که تعریفی متفاوت از آزادی را رقم میزند، با نفس آزادی و رهایی از قید و بندها منافات ندارد؟ حزب یا دستهای که تعهد و سرسپردگی تامِ هوادارِ خود را میخواهد، چگونه آزادیای برای او رقم میزند؟ این تناقض را چطور میتوان پاسخ گفت؟