امروز، هفتم مرداد 1399 خبر درگذشت استاد بدرالزمان قریب را حوالی ظهر در کانال تلگرام فرهنگستان زبان و ادب فارسی خواندم. درگذشت قریب بسیار غریبانه اتفاق افتاد. در روزگاری که کم شباهت به رستاخیز ندارد. در روزگاری که هرکس به فکر نجات خویشتن از عقوبت مصیبت عالمگیر کروناست. در روزگاری که مصداق تمامعیار این شعر شاملوست؛ شاملوی بزرگ، شاملوی پرشکوه و بس جاودان فرهنگ و میراث گرانقدر ایران.
کوهها با هماند و تنهایند
همچو ما با همان تنهایان
در دورانی که دانشجوی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران بودم زندهیاد استادبدرالزمان قریب، استاد گروه فرهنگ و زبانهای باستانی بود؛ اما من هرگز گمان نمیکردم او استاد آن گروه است. از هیچ لحاظ شبیه دیگر استادان دانشکده نبود. سر و وضع و نوع لباس پوشیدنش و بیاعتنایی که همیشه به دیگران داشت از او شخصیت یک «تارک دنیا» در ذهنم مجسم کرده بود. فکر میکردم از زنان گوشهگیر و خلوتگزین روزگاراست که گاه برای دیدن دوستی یا چه میدانم شاید برای رفع دلتنگیها و غمهای تنهاییاش گاه سری به دانشکده میزند. دقیقاً یادم نیست بار اول از چه کسی شنیدم او از استادان بسیار فرهیخته گروه فرهنگ و زبانهای باستانی و متخصص زبان سغدی است. بعدها که در فرهنگستان زبان و ادب فارسی مشغول به کار شدم خانم دکتر قریب نیز به عضویت شورای فرهنگستان انتخاب شده بود و بعضی دوشنبهها او را میدیدم. دقیقاً همان «تارک دنیای» روزگار استادیاش بود. هیچوقت نمیفهمیدم این مقدار غفلت از خود و بیاعتنایی به دیگران براثر چه تفکری در رفتار او شکل گرفته است. درهمان روزگار، مجله کتاب ماه ادبیات و فلسفه در مصاحبهای با او به گفتوگو نشست. با نهایت اشتیاق آن گفتوگو را خواندم. برایم جالب بود وقتی خواندم هنگامیکه خانم قریب به محضر هنینگ برای تلمذ راه یافته برای رهایی از سردرد ناشی از دود سیگار هنینگ ناچار شده است به کشیدن سیگار روی آورد. یا وقتی از او پرسیده بودند چرا ازدواج نکردهاید پاسخ داده بود در تمام زندگی سرم روی کتاب بود و وقتی سر برداشتم دیدم دیر شده است. این غفلت از زندگی تا پایان حیات پربار دکتر بدرالزمان قریب، شاید پررنگترین جنبه زندگانی عادی اوست. همیشه این معمای «غفلت از زندگی و زیباییهای زندگی» که در احوالات بسیاری از مشاهیر نامبردار و بلندقدر این سرزمین میبینم، پروسوسهترین پرسش زندگانیام بوده است؛ مانند زندهیاد دکتر قریب که تن به زندگی، چون دیگران ندادهاند بسیار و بسیار دیدهام. دانشمندانی که جنبههای متنوع زندگی را صرفاً در یک بعد و جنبه منحصر آن خلاصه کردهاند. واقعاً نمیدانم و سر هم درنمیآورم که چرا باید از میان برخورداری از لذت دوست داشتن و دوستی ورزیدن، مهر همسری و مادری و پدری، لذت چشیدن «عشق» و… با «تحقیق و تدریس و دیگر جلوههای حیات فکری» عدهای ناگزیر میشوند «یکی» را برگزینند… همیشه دلم میخواهد پاسخ این پرسش را از زبان استادانی که اینگونه میزیند بشنوم اما هیچ جرئت نکردهام.
با زندهیاد دکتر قریب نیز یک بار بیشتر مجال همسخنی دست نداد. سردبیر مجله گزارش گفتوگو (وابسته به مرکز بینالمللی گفتوگوی تمدنها) از من خواسته بود که در مقالهای کتاب «داستان تولد بودا به روایت سغدی» را معرفی کنم. وقتی مقالهام را نوشتم برای اطمینان از ساختار و محتوای نوشتهام آن را به خانم دکتر قریب نشان دادم. با همان «تارک دنیا بودن» مرا در اتاقش به حضور پذیرفت. مطلقاً نه پرسید چه کسی هستم و نه اینکه اساساً چرا آن معرفی را نوشتهام. بدون آنکه حتی بامن احوالپرسی کوتاهی کند فقط نوشتهام را گرفت و بیدرنگ مطالعه کرد و فقط متذکر شد که چرا مختصر نوشتهام…
حتی مقالهای هم که در توصیف و ستایش اثر او نوشته بودم باعث نشد تا کمی از دغدغههای ذهنیاش بیرون آید و با مخاطب خود که دست «توجه و اعتنا» بهسوی او دراز کرده بود سخنی غیر از دغدغههای ذهنیاش بگوید. او تمام عمر به تحقیق و تدریس و آنچه تمام زندگیاش را بهپای آن ریخته بود اندیشید. من واقعاً از صمیم دل سوگوار او هستم. سوگوار درگذشت چنان دانشمندی بینظیر و سوگوار چشیدن و لمس همه زیباییها و لذتهایی که او خود را از آن، در همه عمر، محروم کرد….