«بچههای سبز»
نویسنده: اُلگا توکارچوک
ترجمه: کاوه میرعباسی
ناشر: چشمه؛ چاپ اول، تابستان 1399
51 صفحه، 12500 تومان
***
انسان هرگز نتوانسته مستقل از طبیعت زندگی کند. حتی وقتی خواسته به آن آسیبی برساند و یا نابودش کند، باز هم طبیعت همچون مادری خشمگین و در عینحال دلسوز، او را در آغوش گرفته است. اولگا توکارچوک، نویسنده، روشنفکر و فعال اجتماعیِ لهستانی نیز همواره در بخشی از بنمایههای آثار خود، به پیوند تنگاتنگ میان انسان و طبیعت پرداخته و طبیعت را خاستگاه اندیشه و محل تعالی انسان دانسته است. رمانکِ «بچههای سبز» تصویری تمامعیار از چنین دیدگاهی است که با رویکردی اسطورهای نیز در هم آمیخته است. توکارچوک، نویسندهای که در سال 2018 جایزه منبوکر و نوبل را همزمان از آن خود کرد، در این کتاب در قالب روایتی موجز، به واکاوی فلسفی و روانشناختی ارتباط انسان با طبیعت پرداخته است.
داستان «بچههای سبز» در بهار 1656 میگذرد. ویلیام دیویسون که گیاهشناسی اسکاتلندی است و در فرانسه اقامت دارد، به دعوت همسر پادشاه لهستان، در مقام طبیب به آن سرزمین سرد و مرطوب نقل مکان میکند. شاید همین سفر به قلب بحرانهایی که لهستان قرن هفدهم تجربه میکند و تمرکز وسواسگونه بر چنین زمانهای است که موجب شده ترجمهی کتاب، رنگی از زبان باستانی به خود بگیرد: «در پی نخجیر به سمت قسمتهای انبوه جنگل دویدند و از دیدمان پنهان شدند. منتظر بودیم آهویی فربه و نرمگوشت یا قرقاول برایمان بیاورند، اما شکارچیان با صیدی چنان دور از تصور برگشتند که زبان همه از حیرت بند آمد، منجمله شخص اعلیحضرت که صدالبته بر خود مسلط شد.»
دیویسون در اصل گیاهشناس دربار است، اما چون همهی رُستنیها را برف پوشانده، به جای نباتات به انسان میپردازد. لهستانیها همواره مهمانان فرانسوی خود را تحسین کردهاند و او نیز به همین دلیل از ستایش همهجانبهی آنها بهرهمند میشود. پادشاه در همان اول کار و برای در امان ماندن از سرما، پوست گرگی به او میدهد که تا ساق پایش میرسد. اما دیویسون چندان از این سفر راضی نیت. او خود را با رنه دکارت مقایسه میکند؛ دانشمندی که به دعوت ملکهی سوئد در قصرهای یخزدهی استکهلم اقامت گزید، اما در نهایت به زکامی سخت مبتلا شد و اگرچه سنی از او نگذشته بود، از دنیا رفت. با چنین مقایسهای چگونه میتوان برای این سفر فرجام خوشی در نظر گرفت؟
سفر این طبیب با زمانهی سختی مقارن شده است؛ دورهای که غربِ لهستان مورد تهاجم و غارت سوئدیها قرار گرفته و همزمان قشون روس هم از طرف شمال حمله کردهاند و روستائیان نیز سر به طغیان گذاشتهاند. در همین احوالات پادشاه هم حال جسمانیِ خوشی ندارد و با بادهگساری و همنشینی با زیبارویان، خودش را سر پا نگه میدارد. او برای حفظ تمامیت لهستان و برای مقابله با سیل تهاجمهای بیگانه، موکب سلطنتیاش را راهی لیتوانی میکند. راوی طی همراهی با پادشاه، فجایع بسیاری میبیند که جملگی از عوارض جنگاند؛ خشونت، مرگ و میر، روستاهای سوخته و چوبههای داری که همه جا بر پاست و جنازههای دفننشده که گرگها پارهپارهشان کردهاند. اخبار شکست سپاهیان مدام به گوش میرسد و حال پادشاه نیز به این واسطه روز به روز بدتر میشود و مداواها کارساز نیست. شاید تنها دعا و نذر و نیاز به درگاه مریم عذراست که میتواند راهگشا باشد.
اُپالینسکی شخصیت محوری دیگر این داستان، جوانی است که در این سفر دستیار و مترجم همراه این پزشک گیاهشناس است. دیویسون در طول این سفر داروهایی را با کمک او برای سلامت پادشاه مهیا میکند و میکوشد با حجامت و راهکارهای سنتی دیگر حال او را بهتر کند. برای درمان مرض ناپل و همچنین نقرس که عامل آن پرخوری و افراط در نوشیدن است، به تجویز جیوه متوسل میشود. او دستی هم بر نقاشی دارد و طرحها و نقشونگارهای بدیعی به تصویر کشیده است. همینطور بهعنوان یک دلمشغولی فرعی، در حال نوشتن رسالهای در باب «گیس لهستانی» است که در افسانههای بسیاری به آن پرداخته شده و ظاهراً به ساحرهها و یا از ما بهتران تعلق دارد. مقولهای که در هر فرهنگی توصیفات و تأملات خاص خودش را دارد. مثلا در آلمانی «گیسوی پری» نامیده میشود و در انگلیس «گیس حوری جنگلی». در جایجای قصه، این گیس لهستانی است که طبیعت را نمایندگی میکند و شفا و آرامش را برای مردمان لهستان به ارمغان میآورد.
در همین راستا یکی از نقاط عطف داستان اتفاق میافتد و دیویسون با دو کودک مواجه میشود که پوستی سبز و ظاهری کاملاً بدوی و گیسهایی بافته دارند. بچههای سبز از قربانیان جنگاند و بیشتر زندگیشان را در جنگل گذراندهاند. آنها بالای درختان خانه دارند و گویی از نور ماه تغذیه میکنند و به شکلی تمامعیار با طبیعت درآمیختهاند. پادشاه البته طبیعت را یک «پوچی سترگ» میداند. بنابراین دستور میدهد آن دو کودک را طناب پیچ کنند. اما در موقعیتی مساعد، دختر بچه خودش را میرهاند و با موهایش پاهای دردآلود پادشاه را مالش میدهد. درد پادشاه فروکش میکند و رضایتش جلب میشود. با اشارهی او دختر و پسر را غسل تعمید میدهند و لباس میپوشانند. پسر اما به شکل مرموزی میمیرد و مرگ او دیویسون را به دریافتی عمیق از طبیعت میرساند. دختر و پسری که از بطن طبیعت آمدهاند با ماجراهایی که رقم میزنند، انسان را به آشتی و بازگشت دوباره به آغوش این مادر مهربان و حامی فرا میخوانند. بچههای سبز با روش زندگی و حتی مرگشان بر این نکته پا میفشارند که طبیعت یگانه مأمن حقیقی و گرم برای همهی بشریت است.