«چمدان پرنده»
نویسنده: هانس کریستین آندرسن
انتخاب و ترجمه: لیدا طرزی
ناشر: نیستان، چاپ اول: 1396
110 صفحه، 6000 تومان
***
هانس کریستین آندرسن نویسنده نامآشنای دانمارکی است که «دخترک کبریتفروش»، «پری دریایی کوچولو»، «بند انگشتی»، «جوجه اردک زشت»، «زندگی من»، «ملکه برفی» و «لباس جدید پادشاه» از مشهورترین آثار او در سراسر جهان به شمار میرود. آندرسن در دوران جوانی از هوش و نیروی تخیل بسیاری برخوردار بود و علاقۀ شدیدی به ادبیات و تئاتر داشت. او در دوران کودکی برای خود صحنۀ تئاتر درست کرده و آثار شکسپیر را با استفاده از عروسکهایی به عنوان بازیگر از حفظ بازی میکرد.
اندرسن سال ۱۸۲۹ اولین کتاب خود «گزارش یک پیادهروی» را منتشر کرد و پس از آن داستانهای دیگرش را نوشت و به انتشار رساند. داستانهای عامیانۀ او از جذابیت سِحرکنندهای برخوردارند و در تمام جوامع و اعصار جنبههای مشترکی از زندگی بشری را به تصویر میکشند. وی حدود ۲۲۰ داستان تخیلی نوشته و آثارش به ۱۵۰ زبان ترجمه شده و همچنان میلیونها نسخه از آنها در سراسر دنیا منتشر میشود. کتاب «چمدان پرنده» نیز منتخبی از داستانهایی است که اندرسن برای کودکان تألیف کرده و به انتخاب لیدا طرزی گردآوری و ترجمه شده است. این کتاب غیر از یک مقدمه دربارۀ نویسنده و داستان «چمدان پرنده» پنج داستان دیگر از این نویسندۀ دانمارکی با عناوین «قصه سه برادر»، «قوهای وحشی»، «فرشته»، «پروانه» و «بلبل» را نیز در خود جای داده است. جذابیت قصههای کتاب با تصویرگری سمیه علیپور برای مخاطب کودک و نوجوان تکمیل شده و موجب افزایش خیالانگیزی محتوای آن شده است.
ترجمۀ داستانها با بهرهگیری از کلمات و اصطلاحات عامیانۀ مورد علاقۀ نویسنده و همچنین منطبق بر روح و سبک نگارشی او در داستاننویسی به مخاطب ایرانی منتقل شده است. میتوان گفت کنار هم قرار دادن قصههای منتخب، ترکیبی مناسب از داستانهای این نویسنده را که در ایران بیشتر با چند اثر تکراری و همیشگی شناخته میشود، در اختیار مخاطب قرار داده است. نویسنده در این قصهها تصویری متفاوت از داستانهای عامیانه برای مخاطبان خود آفریده و سراغ آن دسته از روایتهای سنتی رفته که فقط ابزاری برای سرگرمی خواننده تلقی نمیشوند و در هر کلمه و جملۀ آن پیام مشترک خاصی برای جهانیان نهفته است.
شناخت و آگاهی اندرسن از فقر و بازتاب درد و اندوه آن در زندگی انسانها همچون سایر آثارش در این قصهها نیز مشهود است. داستانهایی که مفهوم، مضمون و پایان اغلب آنها چه تلخ و چه شیرین، باورپذیر، قانعکننده، گیرا و جذاب است. همین موضوع است که با وجود استفادۀ گاه و بیگاه او از فانتزی در شیوۀ نوشتن داستانها، اعتماد و باور خواننده را نسبت به آثارش برمیانگیزد؛ به گونهای که بخشهای فانتزی قصه به راحتی در رئال تلخ آن ذوب شده و مخاطب را با خود همراه میکند. داستان «چمدان پرنده» که نام کتاب را نیز به خود اختصاص داده، از همین دست قصههاست که با وجود سپریشدن مدتهای طولانی از خلق آن در همین زمان نیز جذابیت خاص خودش را دارد.
«چمدان پرنده» ماجرای مردی تاجر را روایت میکند که تمام ثروتش برای تنها پسرش به ارث باقی مانده است. پسر تمام ثروت پدر را خرج میکند تا به تهیدستی و فقر مطلق میرسد. آن هنگام دوستی قدیمی چمدانی کهنه به او میدهد که قابلیت پرواز دارد. پسر درون چمدان کهنه اما پرنده مینشیند و به وسیلۀ آن به سرزمینهای دوردست میرود. حین همین گشت و گذار با شاهزاده خانمی آشنا میشود که در بلندترین اتاق یک برج زندگی میکند. شاهزاده دلبستۀ قصهگویی پسرِ فقیرِ پرنده میشود و در برابر پیشنهاد ازدواج او شرط موافقت پدر و مادرش را میگذارد که آن نیز گفتن قصههایی با ویژگیهای مطلوب شاه و ملکه است. شخصیتهای داستانهایی که پسر برای آنها تعریف میکند، نمادین هستند و استعارهای از گروهها و طبقات مختلف اجتماعاند.
اندرسن در این قصه علاوه بر بهکارگیری ترکیبی ویژگیهای قصههای عامیانه و جدید و استفادۀ توأم از ژانر فانتزی از شیوۀ «قصه در قصه» نیز استفاده کرده است. هر چند که پایان قصه چندان خوش نیست و البته که این نیز موجب آشنایی مخاطب کودک و نوجوان با واقعیات زندگی میشود، اما به نظر میرسد قصهگوییِ پسرِ ندارِ ثروت بر باد داده برای خانوادۀ شاهِ دارا، نوعی شیوه برای آگاهیبخشی و بیدارسازی یا به عبارت دیگر قصهدرمانی در راستای ایجاد تحول باشد. کاری که «شهرزاد» در هزار و یک شب یا «هدهد» در منطقالطیر میکند. از سوی دیگر در این قصه نیز مانند برخی آثار دیگر اندرسن شخصیت ثروتمند در نهایت از اوج فرو میافتد و به رغم شانس و تواناییاش در قصهگویی، بیچیز و آواره میشود و شخصیت قدرتمند نیز سرگردان و در انتظار باقی میماند که میتوان این پایان را از نظر ایدئولوژیک به عنوان چالش اندرسن در برابر اندیشههای حاکم قرار داد: «پسر جز حرفهای خوب چیزی نشنید و فردا روز عروسیاش بود. به جنگل برگشت تا داخل چمدانش شود ولی چمدان نبود. کجا بود؟ چمدان سوخته بود. جرقۀ ترقهها آن را سوزانده و خاکستر کرده بود. او دیگر نمیتوانست پرواز کند و به عروسش برسد. شاهزادهخانم هر روز به بام قصر میرفت و منتظر او میایستاد...»