اکنون بیش از سی سال از روزی که جمیز بیکر وزیر خارجه آمریکا به گورباچف تضمین داد که ناتو «حتی یک اینچ بیشتر» از مرزهای آلمان به سمت شرق پیشروی نخواهد کرد میگذرد.
همین تضمین های او و جرج بوش (پدر) بود که گورباچف را متقاعد کرد نه تنها اتحاد دو آلمان را بپذیرد، بلکه آلمان تازه تولد یافته را هم دو دستی به ناتو تقدیم کند.
گورباچف که دست و دلبازی آن روزهایش در تسلیم یک به یک سنگرهای شوروی در شرق اروپا حتی شگفتی سیاستمداران آمریکایی را برانگیخته بود، شاید هرگز فکر نمیکرد که دو دهه بعد، باید شاهد رسیدن ناتو به همسایگی روسیه و استقرار سپر دفاع موشکی آمریکا در لهستان و رومانی باشد.
حتی پوتین که روحیه تسلیم پذیری گورباچف و یلتسین را نداشت هم چنین فکری نمیکرد. شاهدش اینکه وقتی دولت های غربی به کمک انقلاب های مخملین، یک به یک کشورهای پیرامون روسیه را از دایره نفوذش خارج میکردند او با آن ها در حمله به عراق و افغانستان یا تحریم هسته ای ایران همنوایی میکرد و حتی پیشنهاد داد که خود روسیه هم عضوی از ناتو شود! پیشنهادی که البته به مذاق طرف های غربی خوش نیامد.
حمله 2008 به گرجستان را میتوان اولین واکنش جدی او به پیشروی غرب در حوزه نفوذ روسیه دانست. البته روابط وی با اروپا و آمریکا مجددا بهبود یافت تا اینکه اتفاقی در اوکراین، ضربه نهایی را به روابط دو طرف وارد کرد.
دقیقا زمانی که وی در المپیک زمستانی سوچی، از مهمانان غربی خود پذیرایی میکرد، دولت متحد وی در اوکراین سرنگون شد و یک دولت متحد غرب بر سرکار آمد. پس از آن بود که روند سیاست های پوتین در برابر غرب واژگونه شد.
ابتدا با واکنش نظامی، کریمه را از اوکراین جدا کرده و به خاک روسیه ملحق نمود و مدتی بعد هم در پی حمایت نظامی از دیگر متحد خود، سوریه، در جریان جنگ داخلی این کشور برآمد.
حمله این روزهای روسیه به اوکراین را میتوان نقطه عطف جدی در تغییر نظم بین المللی دانست. نظم فعلی دقیقا زمانی پایه ریزی شد که در سایه کوتاه آمدن های گورباچف، جرج بوش توانست قدرت نوین نظامی آمریکا را در جنگ اول خلیج فارس به رخ کشیده و آبروی از دست رفته آمریکا پس از جنگ ویتنام را احیا کند.
این نمایش قدرت که در حقیقت حاصل سیاست های ریگان در نوسازی و تقویت توان نظامی ارتش آمریکا بود، فی المثل براحتی توانست کشورهای عربی را بشدت ترسانده و برای شرکت در مذاکرات صلح با اسرائیل قانع نماید.
جنگ خلیج فارس بعدی، بستر دیگری برای نمایش قدرت نظامی خیره کننده ایالات متحده بود. اما اینبار نتیجه برای آمریکا وارونه شد: تکرار ویتنامی دیگر.
از نگاه رئالیست های آمریکایی هر قدر بوش پدر در عدم ورود به باتلاق عراق هوشمندی به خرج داد، بوش پسر فاقد چنین درایتی بود.
الان روسیه هم تقریبا در چنین نقطه ای قرار دارد. اگر بتواند دستاوردهای میدانی را به سرعت به دستاوردهای سیاسی تبدیل کرده و خود را از باتلاق جنگ بیرون بکشد، خاطره پیروزی رعدآسا و قدرت نظامی ویرانگرش، تنها چیزی است که در اذهان خواهد ماند و بر شکل گیری نظم جدید اثر خواهد گذارد اما اگر در باتلاق جنگ اوکراین اسیر شود، وضعیت برعکس خواهد بود.
نظم بین المللی جدیدی که پس از این جنگ خانمان سوز پی ریزی میشود البته طرف سومی هم دارد.
آمریکای جنگ خلیج فارس نه فقط در قدرت نظامی که در قدرت اقتصادی هم بی رقیب بود. به همین علت هم توانست نظام هژمونیک مدنظر خود را پیاده سازی کند. ولی روسیه امروز فاقد چنین برتری است.
اینجا نقش یک قدرت بزرگ اقتصادی برجسته میشود تا مکمل قدرت نظامی روسیه شود: چین.
بیشترین کسی که میتواند از این جنگ سود ببرد.
با اشغال اوکراین، روسیه البته ضربه سنگینی به حیثیت و جایگاه جهانی آمریکا وارد میکند. آنهم آمریکایی که همین چند ماه پیش با خروج مفتضحانه از افغانستان و خالی کردن پشت یک متحد دیگر خود، پیام نزول روزافزون قدرت خویش را به جهان مخابره کرده و پوتین را برای یکه تازی حریص نمود. با این حال، خود روسیه نیز تحت فشارهای اقتصادی شدید ناشی از جنگ و تحریم قرار میگیرد.
چه چیز برای چین از این بهتر که رقیب بزرگترش اینگونه بیش از پیش تضعیف شود و رقیب کوچکترش به کمک های اقتصادی وی وابسته تر گردد؟
حمله روسیه به اوکراین شتاب بخش روند انتقال قدرت از آمریکا به روسیه و چین است. این هوشمندی دو بازیگر اخیر هست که نشان خواهد داد هر یک چقدر میتوانند از این قدرت واگذار شده سهم ببرند. البته بازیگران دیگری نیز بویژه در منطقه ما میتوانند در این روند تقسیم و تسهیم قدرت شریک شوند. بستگی به این دارد که کجای این صفحه شطرنج باشند و چگونه بازی کنند.