«در مسیر ماتریالیسم تاریخی»
نویسنده: پری اندرسون
مترجم: علیرضا خزائی
ناشر: چرخ (چشمه)، چاپ دوم 1401
247 صفحه، 130000 تومان
****
ژان پل سارتر، بعدها در اواخر عمر، در باب فراگیر شدن مارکسیسم در ایام جوانیاش نوشت: «آنهایی که همسن مناند این را خیلی خوب میدانند که مسئلۀ اصلی زندگیشان حتی بیش از دو جنگ جهانی، مواجههای بیوقفه با طبقۀ کارگر و ایدئولوژی آن بود که تصویری اجتنابناپذیر از جهان و از خودشان به ایشان عرضه میکرد. به نزد ما، مارکسیسم تنها نوعی فلسفه نیست. مارکسیسم جوّ حاکم بر اندیشههای ماست؛ محیطی است که در آن این اندیشهها تغذیه میشوند؛ جنبشِ حقیقیِ آن چیزی است که هگل "روح عینی" مینامیدش. از زمان مرگ اندیشۀ بورژوایی، مارکسیسم بهتنهایی خودِ فرهنگ است؛ زیرا یگانه اصلی است که به ما امکان میدهد خلق، کار خلق و رخدادها را بفهمیم.» چنین چیزی نمیتواند یکشبه ریشهکن شود، یا حتی در گذر سالیانِ سال از بین برود. هست و لذا باید آن را شناخت و فهمید.
در همان حال و هوایی که سارتر آن مطلب را مینوشت، و در همان سالها، جریانهایی پرشور و مشهور با مارکسیسم درافتادند. و اگر نه در پی ویرانیاش، دستکم میخواستند آن را از صحنه خارج کنند و خود جانشین آن شوند. آیا موفق شدند؟ اصلاً چگونه میخواستند آن مقصود را عملی کنند؟ پری اندرسون در این اثر خودش به این مسائل میپردازد.
بهطور کلی، دغدغۀ اصلی پری اندرسون سرنوشت مارکسیسم غربی است و در این کتاب پردۀ دیگری از ماجرای مارکسیسم غربی را نشانمان میدهد. دغدغۀ این سرنوشت از آنجا ناشی میشود که به باور وی مارکسیسم غربی تا حد زوال، به قهقرا رفته است و اصل مارکسیسم را به بدنامی کشانده است. به عبارت دیگر، مارکسیسم غربی از اصل و هستۀ مرکزی مارکسیسم دور افتاده و روح مارکسیسم از آن برخت بربسته و در نتیجه حیاتش به خطر افتاده است. اما فوراً این مسئله به ذهن متبادر میشود که آن روح چیست؟ چکیدۀ پاسخ پری اندرسون این است: وحدت نظریه و عمل. مارکس و مارکسیستهای اولیه و بزرگ، همچون لنین، تروتسکی و رزا لوکزامبورگ، قائل به وحدت وثیق میان نظریه و عمل بودند. اصلاً چنین چیزی برای آنها جزو مسلمات و اولیات مارکسیسم بود. آنها نظریهپردازی را در دل عمل انقلابی طبقۀ کارگر جای میدادند؛ یا بگوییم که نظریه را از دل آن بیرون میکشیدند. به همین دلیل، همۀ آنان فعالان پرجنبوجوش سیاسی و اجتماعی بودند. این امر سلیقهای یا ناشی از طبع فردی و شخصی نبود، بلکه اقتضای مارکسیسم بود. از این رو، هیچکدام از آن جماعت چهرهای آکادمیک نبود.
دانشگاه فقط محل نظریهپردازی صرف است و جای جدایی از طبقۀ کارگر. به همین دلیل، قرارگاه بسیار بدی برای مارکسیسم محسوب میشود. اما از قضا، پاتوق اصلی مارکسیستهای غربی همین دانشگاه بود. آنان همگی در دانشگاه رحل اقامت افکندند، عالماً عامداً از طبقۀ کارگر بریدند، و فقط مشغول نظریهپردازی محض شدند. کنش انقلابی؟ لطفاً شوخی نکنید! مارکسیستهای غربی این مسئله را از ذهنشان پاک کردند؛ نهفقط انقلابی نبودند، بلکه کاملاً با وضع موجود جهان سرمایهداری وفق یافتند. مباحث مورد علاقهشان شد فقط و فقط امور روبنایی فاخر و سطح بالا؛ یعنی ادبیات، زیباییشناسی، هنر، موسیقی، نقد ادبی و فرهنگی. یکی از پیامدهای این گسستگی تغییر مخاطب بود. مخاطب کارها و نوشتههای مارکسیستهای غربی نه تودهها، بلکه قشر تحصیلکردۀ دانشگاهی سطح بالاست. در نتیجه، زبان متون آنها گنگ و پیچیده و تخصصی شد. جز عدهای اندک، عموم افراد از آنها سر درنمیآورند.
پری اندرسون در کتاب «ملاحظاتی دربارۀ مارکسیسم غربی» مارکسیستهای غربی همچون لوکاچ، آدورنو، بنیامین، آلتوسر، مارکوزه را نقد میکند، و در این کتاب متفکران غیرمارکسیستی همچون میشل فردینان دوسوسور، لوی استروس، ژان پل سارتر، فوکو، ژاک دریدا، ژاک لکان و باز هم آلتوسر (اینبار از جهت ساختارگرا بودن). این فیلسوفان، بیرون از قلمرو مارکسیسم، باعث و بانی تحولاتی فلسفی بودند که بر سرنوشت آن اثر گذاشتند. اندرسون نشان میدهد که نتیجۀ نظریات این اندیشمندان فرانسویزبان تأکید افراطی بر زبان، تضعیف حقیقت، تصادفی کردن تاریخ، و از همه جالبتر، واژگونسازی ساختارهاست. جالب است، زیرا بیشتر آنان ساختارگرا هستند. اما مهمترین مشکل آنها ناکامی از حلوفصل یک دوگانۀ مهم است.
در دورۀ مدرن، دوگانههای ساختار-عاملیت و طبیعت-تاریخ همیشه مسئلهساز بودهاند. مسئله این بود و هست که هر دو طرف این دوگانهها واقعیاند و نقش ایفا میکنند. از سوی دیگر، این دو طرف با هم در تقابلاند. کمشکش آنها را چگونه باید حلوفصل کرد؛ اصلاً چگونه باید فهمید. مارکسیسم یکی از جدیترین نظامهای فکری است که هم ادعای فهم این کشمکش بنیادی را داشت و هم ادعای حلوفصلش. ولی شکست سیاسی و اقتصادی حکومتهای مارکسیستی هژمونی فکری آن را نیز تضعیف کرد و عرصه برای ظهور و تقویت رقبا فراهم شد. جریانهای فکری فرانسوی در این عرصه تاختند، بهطور مشخص، ساختارگرایی و پساساختارگرایی. پری اندرسون این جریانهای فکری را در مواجهه با مسئلۀ یادشده ناموفق میداند، هرچند در جاهای دیگر دستاوردهایشان را انکار نمیکند. ساختارگرایی و پساساختارگرایی در مواجهه با دوگانههای یادشده نتوانستند از آنها فراتر روند و با گرفتن جانب یکی از دو طرف عملاً سقوط کردند. هر دو، در نهایت، کفۀ ساختار و طبیعت را چنان سنگین کردهاند که عملاً عاملیت و تاریخ به محاق رفتند.
این مسئله و بررسی این دوگانگیها محور اصلی اندرسون در این کتاب است. علاوه بر این، تقریباً یکسوم کتاب ضمیمههایی است که مترجم به متن اصلی افزوده؛ پنج ضمیمه. مقالۀ «بحران مارکسیسم» و یادداشت کوتاه «ده تز دربارۀ مارکسیسم امروز» از کارل کرش، مقالۀ «بحران مارکسیسم» از لوئی آلتوسر، «آخرین مصاحبه با پولانزس: پاسخ دیریاب» و مقالۀ بلند الن میکسینز وود «گاهشمار چپ نو و جانشینان آن، یا: امروز باید چه کسی را از مُد افتاده دانست؟» موضوع همۀ این ضمیمهها وضعیت بحرانی مارکسیسم در قرن بیستم است و کاری که در این بحران میتوان یا باید انجام داد.
این کتاب پری اندرسون، همانند بعضی از دیگر آثارش، دو ویژگی دارد که مطالعهاش را برای علاقمندان به مارکسیسم دلچسب میسازد. اول اینکه کتاب مختصری است و خالی از رودهدرازی (برخلاف کتابهای مارکسیستهای غربی)؛ دوم اینکه اندرسون واضح و روشن مینویسد (باز هم برخلاف کتابهای مارکسیستهای غربی). و البته از کسی که منتقد گنگی و پیچیدگی متون مارکسیستهای غربی است، عجیب نیست. پری اندرسون حرف خود را صریح و شفاف میزند و حتی از نام بردن افراد هم ابائی ندارد و در تاختن به آنان هم ملاحظۀ چیزی را نمیکند و، برای نمونه، بیپرده میگوید که پاریس مرکز ارتجاع فکری اروپاست. بقیۀ دیدگاههایش نیز همینقدر بیپرواست.
*دکترای فلسفه