«برآمدن آفتاب زمستانی»
نوشته: رضا جولایی
ناشر: چشمه، 1402
205 صفحه، 180000تومان
***
مرگ محور طیف وسیعی از تراژدیهاست؛ پدیدهای تحلیلگریز و چندوجهی که اگر وجوه تاریخی به آن افزوده شود، ابعاد گسترده و پیچیدهتری نیز پیدا میکند. تصویر مرگ قهرمانانِ یک واقعهی تاریخی به مراتب ماندگارتر از انواع دیگر آن است. تصویری نمادین که طی قرنها به آفرینش اسطوره منجر شده و الگوهایی ثابت از مرگ را در ادبیات کلاسیک رقم زده است. اگرچه در دل جهان شتابزدهی امروز، آن الگوها متحول شدهاند و مرگهای تاریخی در سایهی سرعت و وسعت رسانهها، کمتر فرصتی برای ثبت در حافظهی جمعی و تبدیل شدن به تراژدی یافتهاند اما آثار نویسندگانی همچون رضا جولایی همچنان به همان شکل مألوف از تراژدی تاریخی وفادار مانده است.
جولایی در تازهترین کتابش بر واقعهی دستگیری پنجاه و سه نفر که در زمان پهلوی اول رخ داده متمرکز شده و کوشیده حواشی آن را تا چند سال بعد دنبال کند. او در این رمان مرگ دردناک یکی از قربانیان این رخداد تاریخی را محور قصهی خود قرار داده است. مرگی که در یکی از روزهای پرآشوب اواخر سال 1320 رخ میدهد و تا مدتها بعد همچنان میتوان تأثیر آن را بر شخصیتهای این قصه مشاهده کرد. کتاب در دو مقطع روایت خود را پی میگیرد؛ از روزهای ملتهب و داغ تابستان 1320 آغاز میشود و تا روزهای دلگیر و خاکستری زمستان 1323 ادامه مییابد. راوی داستان کامیار، خواهرزادهی بابک امیرعلایی است که همراه چند فعال و اندیشمند سیاسی دستگیر، زندانی و محاکمه شده است.
نمای آغازین داستان حکایت از افسردگی و رکود پس از سرکوبهای سیاسیای دارد که در سال 1316 آغاز شده و در اوایل دههی 20 به اوج خود رسیده است. هرچند همزمان با شهریور 1320 موازنهی سیاسی و صفآرایی نیروها تغییر میکند، اما چیزی از آشفتگی، تاریکی و ناامیدی فضا کاسته نمیشود و گویی نشانی از بهبود شرایط نمیتوان یافت. همراهی کامیار با دایی دیگرش، بهروز در بیمارستانی که خون و زخم و یأس در آن فوران میکند نیز مؤید همان جوّ راکد و سردی است که راوی در ابتدای داستان توصیف کرده است. کامیار میکوشد مقایسهای میان آنچه اکنون در حال وقوع است با اتفاقات سه سال پیش ترتیب دهد و رخداد مرگ بابک را واکاوی کند. تصویر بابک علیرغم ماجراهای بسیاری که در این سه سال رخ داده همچنان پررنگ و جاری است و مرگ تراژیک او بر همهی امور خانواده سایه افکنده است. حتی وقتی مهمانی یا جشنی برپاست، حضور او سنگینی میکند و مجال شادی و آرامش را از خانواده میگیرد.
یکی از ماندگارترین صحنههای داستان مربوط به شبی در تابستان 1320 است که پدر بابک اُمرا و متنفذین را در یک مهمانی جمع کرده تا از آخرین فرصتها برای نجات پسرش بهره بگیرد. مجلس با حضور درویشخان و قمرالملوک وزیری گرمای خاصی مییابد و سرپاس مختاری علیرغم ظاهر سرسخت و خشک خود همراهی جانانهای با گروه موسیقی میکند. سرپاس در این مراسم ویولن دست میگیرد و در جذبهای ناب آن را مینوازد. برای جمع چنین صحنهای کمتر در باور میگنجد. سرپاس مختاری چنان روحیهی لطیف و هنرمندی از خود نشان میدهد که حیرتبرانگیز است و پدر بابک را به نرمش او در چانهزنی برای تخفیف حکم پسرش امیدوار میکند. اما پس از بیان درخواست پادرمیانی برای رهایی بابک، سرپاس دوباره آن رویهی خشن و انعطافناپذیر خود را نشان میدهد و تأکید میکند که در اینباره بر امر اعلیحضرت نمیتوان توصیه یا خواهشی وارد کرد.
طی مهمانی رفتار دولتمردان شکلی پارادوکسیکال مییابد. این قضیه با سرنوشتی که بعدها گریبانگیرشان میشود نیز همخوانی تنگاتنگی دارد. آنها در عین اینکه میخواهند همچنان بر دیسیپلین خود پا بفشارند، ناگزیر و ناخودآگاه جنبههای دیگری از شخصیت خود را رو میکنند که کاملاً متفاوت با شکل مرسومشان است. وقایعی که در مهمانی رخ میدهد برخلاف تصورات خانوادهی بابک، حکایت از معذور و ناچار بودن مردانی دارد که اگرچه در رأس قدرت قرار گرفتهاند، اما در موقعیتهای خطیر نمیتوانند اقتدار چندانی از خود بروز دهند و برعکس ضعف و عجزی تمامعیار از خود به نمایش میگذارند. این تناقضها تا زمان محاکمهی سرپاس مختاری در اواخر سال 1320 به قوت خود باقی میماند.
اما محوریترین تصویر کتاب به بابک اختصاص دارد. او با محکومیتی که توجیه سیاسی چندانی نمیتوان برایش یافت و رنجها و شکنجههایی که طی آن متحمل میشود، تصویری سیاوشگونه را در ذهن مخاطب میسازد. فضای ملتهب کشور نیز به تراژیکتر شدن این قصه دامن میزند. فضایی که در آن مردم درگیر اشغال خاک، قحطی و شکافهای عمیق سیاسی و هرج و مرج شدهاند و بابک نماد تمام آنهایی است که بر این نابسامانیهای مداوم و ناتمام زبان به اعتراض میگشایند؛ هرچند که حاکمیت حضورشان را برنمیتابد.
حبس و آزار بابک روندی فرسایشی پیدا میکند و طی چند سال، او را ذره ذره در سکوت به کام مرگ فرو میبرد؛ نمایشی سبعانه از عمق عناد دستگاهی که سرپاس مختاری نمایندهی آن است. تن بابک در کش و قوس همین زندانها و محکمههاست که تحلیل میرود و مستعد بیماری مهلکی میشود که او خود در نوشتههای واپسینش به آن اذعان میکند. حتی وقتی ورق برمیگردد و در دادگاه جای بابک و سرپاس مختاری با هم عوض میشود، همچنان بوی خوشی از اوضاع به مشام نمیرسد و مرگ دیرگاهی است که سایهی سیاهش را بر سر بابک پهن کرده است.
درک واقعهی مرگ بابک منوط به شناخت همهی رویدادهایی است که در روزگار او رخ داده است. اتفاقاتی که عمدتاً در پس پرده و به دور از چشم عموم جامعه جاری بوده یا مردم به غفلت از کنارشان گذشتهاند. کامیار راوی همین اتفاقات پنهانی یا کمتر دیده شده است و نیمهای از کوه یخ را ترسیم میکند که زیر حجم سهمگین آب، از نظرها دور مانده است. نیمهای که برای آگاهی از ابعاد آن باید به شهادت شخصیتهای تاریخساز بسیاری مراجعه کرد؛ از امیر و ارتشبد گرفته تا باغبان خانهزادِ عمارت. رضا جولایی در «برآمدن آفتاب زمستانی»، این طیف گستردهی شهود را زیر یک سقف جمع میکند تا تصویر روشنتری از مرگ تراژیک بابک امیرعلایی را به نمایش بگذارد.