به گزارش مشرق - اصغر آبخضر متولد ۱۳۳۵ نویسنده ادبیات داستانی با موضوع دفاع مقدس و رزمنده جبهه های جنگ حق علیه باطل و از سال ۱۳۸۸ قائم مقام شورای هماهنگی سازمان تبلیغات اسلامی بود و در سال ۱۳۹۵ استعفا داد. وی دارای تالیفات متعددی در عرصه دفاع مقدس است. از جمله آثار او می توان به «گردان عاشقان» و «شب آتش» و کتاب «یادداشت های ناتمام» اشاره کرد.
کتاب «گردان عاشقان" خاطره گزارش گونهای از تمام لحظات حرکت یک جمع هفت نفره از بسیجیان و پیوستن آنها به گردان مقداد از تیپ حضرت محمد(ص) است ؛ گردانی که با نام گردان عاشقان معروف شده بود. این گروه در عملیات بیت المقدس که به آزادی خرمشهر منجر شد، شرکت داشتند. در این عملیات، راوی داستان شاهد شهادت تعداد زیادی از دوستان و همرزمانش بوده است. در مرحله دوم عملیات، این گروه نقش خط شکن را برعهده داشت . نویسنده از فداکاری، ایثارگری و شهادت طلبی رزمندگان سخن به میان آورده است و چگونگی رفتار رزمندگانی که حتی هنگام مجروح شدن، روحیه خود را نمی باختند و با هم به شوخی و مزاح میپرداختند، تشریح کرده است.
آبخضر اتحاد و همبستگی ارتش و سپاه و نیروهای مردمی را نیز ذکر میکند. عکسهای مستندی نیز از گردان عاشقان در عملیات بیت المقدس، در بخش پایانی کتاب به چاپ رسیده است. کتاب «بی چتر زیر باران» ویراست جدیدی از این کتاب است که به تازگی توسط انتشارات ۲۷ بعثت منتشر شده است.
بخشی از این کتاب را برایتان انتخاب کردهایم که در ادامه میخوانید...
برادر غلامی تمامی نیروهای گردان را حتی آنهایی که از جاده آسفالت عبور کرده بودند و به داخل نخلها رفته بودند، فراخواند و تأکید کرد هرچه زودتر برای خودشان در کنار جاده جان پناه بسازند. زمین کنار جاده بسیار سخت بود. بعضی از نیروها از داخل و کنار سنگرها بیلهای دستی کوچک پیدا کردند و بعضی با سرنیزههای عراقی مشغول کندن زمین شدند.
غلامی گفت: آماده حمله شدید عراقیها باشید. مهمات خودمان رو به اتمام است. اگر میتوانید به صورت سه چهار نفره با احتیاط داخل سنگرهای تخریب شده و نیمه سوخته بروید و هر چقدر توانستید مهمات و اسلحه بیاورید. مهمات و اسلحههای عراقی و قمقمههای آب و کنسروهای خارجی سوغاتی بود که از داخل سنگرها به همراه تعداد بسیاری پتوی نو در کنار جاده روی هم جمع شد. من همچنان نگران سیدکمال بودم.
تعداد بسیاری از نیروهای ارکان دور برادر غلامی جمع شدند؛ ولی سیدکمال را ندیدیم. دلشوره من هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد فرمانده گردان هم از سیدکمال خبر نداشت. از یکی از نیروهای گروهان ۱ که پابه پای سیدکمال حرکت میکرد پرسیدم گفت تا نزدیکی نخلها، یعنی حدود پانصد متر بعد از جاده، با هم بودند. او در جلوی آرپیجیزنها، آرپی جی به دست پی درپی شلیک میکرد.
دود ناشی از سوختن تانکها محیط کاملاً رؤیت ناپذیر شده بود و من در گرماگرم درگیری در سیاهی شب دیگر سیدکمال را ندیدم و هرچه فریاد زدم و صدایش کردم، جوابی نیامد.
خیلی نگران و آشفته شدم. اطرافم را با دقت نگاه کردم. چند شهید و مجروح روی زمین بود؛ ولی سیدکمال در بینشان نبود. در همان حال یکی از نیروهای دسته گروهان هجرت گفت: من از فاصله پنجاه شصت متری سیدکمال را نزدیک تانکهای عراقی دیدم که تیر خورد و افتاد. نمیدانم شهید شد یا مجروح.
*رجزخوانی سید کمال برای شکار تانکهای عراقی
فوری به محسن تقیزاده که کنار من ایستاده بود، گفتم: «محسن جان، با بچههای خودمان صحبت کن. چند نفری بروید جلو. به همین محلی که این برادر گفت سید کمال تیر خورده بگردید او را پیدا کنید.
برادر غلامی نزدیک من بود. حرفهایم را شنید و گفت: «بیست نیروی ورزیده با پتو همراهتان ببرید و شهدا و مجروحان در فاصله بین جاده آسفالت و نخلها و محل تانکهای سوخته را داخل پتوها بگذارید و بیاورید.»
عراقیها که تا پیش از آن بیشتر منور میزدند به یک باره و دیوانهوار آتش سنگینی را روانه ما کردند. گلولههای تیربارهای عراقی لحظهای قطع نمیشد.
اکثر نیروها بدون جانپناه فقط در حفاظ کنار جاده پناه گرفتند. تعداد شهدا و مجروحان زیاد شد. سردی هوا و خونریزی عزیزان بسیجی که در آن وضعیت سخت مانند ورقهای قرآن تکه تکه شده بودند، تحمل کردنی نبود. چارهای نداشتیم جز آنکه با بغض در گلو تا حد امکان شهدا و مجروحان را کنار هم جمع کنیم. پتوها را روی مجروحان و شهدا انداختیم. صدای ناله مجروحان و بلاتکلیفی و بیاطلاعی از گردانهای دیگر و آتش مرگ باری که تمامی نداشت همه را کلافه کرده بود. وضعیت دشوار و دشوارتر شد. در هیاهوی آتش و خون هر لحظه فریادی برمیخاست و رزمندهای در خون خود میغلتید.
حدسمان این بود که کاملاً در محاصره قرار گرفتهایم. زمین سخت کنار جاده کنده نمیشد. تقریباً اکثر نیروها روی زمین بدون حفاظ دراز کشیده بودند. تیر مستقیم تانکها و تیربارها و آرپیجی و دوشکای عراقیها از همه طرف میبارید.
در ظلمت شب راحت میشد شلیک آرپیجیهای دشمن را دید. تعدادی از ما نزدیک جاده و بین یک سنگر بزرگ عراقی که در حال سوختن بود پناه گرفته بودیم. گلوله تانک روی جاده آسفالت فرود آمد و ترکشهایش به طرف ما جهید یکی از ترکشها به کمر یکی از نیروهای بسیجی خورد و او را به دو نیم کرد؛ مثل شاخه گلی که بشکند و پرپر شود. هیچ کدام از ما دل دیدن این صحنهها را نداشتیم آن بسیجی عزیز در لحظه شهید شد و به آغوش خدا پرواز کرد.
آرپی جی دیگری از طرف عراقیها شلیک شد. مسیر حرکت گلوله آرپیجی به طرف ما بود و در فاصله کمتر از ده متر با زمین برخورد کرد و ترکش بزرگی از آن به بالای زانوی رستمی خورد و پایش را از بالای زانو قطع کرد. آن برادر بسیجی پانزده سال بیشتر سن نداشت. فریاد دلخراش و مظلومانهاش به آسمان رفت خون از پایش فوران کرد. باید با دوسه چفیه بالای پای قطع شده را محکم میبستیم تا خون بند بیاید. سرمای شبانه و خونریزی شدید، توان رستمی را برد. با دو سه اورکت او را پوشاندیم. (این رزمنده عزیز کم سن و سال آن شب در همان جا ماند و پس از روشنایی هوا به اسارت درآمد. ما هنوز در خجالت آقای رستمی عزیز هستیم که چرا نتوانستیم آن شب او را به عقب منتقل کنیم.)
*به اسارت گرفتن چهار افسر ارشد عراقی
حدود ساعت دو نیمه شب در میانه آتش و درگیری نیروهای بسیجی از داخل سنگرهای نیمه سوخته چهار اسیر گرفتند و پیش ما آوردند. لباسها و درجههای روی شانهشان نشان میداد افسر باشند. دو تن از آنها مرتب با صدای بلند فریاد میزدند. لحنشان تهدیدآمیز بود. از آقای رحمتی آن دوست عراقی که از اهالی نجف بود و همراه ما آمده بود، پرسیدم آنها چه میگویند. گفت تهدید میکنند و میگویند تا ساعاتی دیگر که هوا روشن شود، همه شما به اسارت نیروهای عراقی در میآیید و آن وقت ما با شما چهها که نخواهیم کرد...
برادر غلامی که تا آن لحظه آن طرف جاده آسفالته بود به جمع ما اضافه شد. وقتی به ایشان توضیح دادیم که این اسیران تهدید میکنند، بدون معطلی گفت: «آنها را از نیروهای خودی دور کنید و چهار پنج نفر از نیروها آنها را تیرباران کنند. فوری این کار را بکنید تا در ذهن بسیجیان سؤال نشود که چرا باید اسیران را در این وضعیت بزنیم.» او گفت: «اگر امکانپذیر بود، حتماً باید این اسیران را به جبهه خودی میبردیم؛ ولی الان به هیچ وجه نمیتوانیم. ضمن اینکه آنها زبان تهدید دارند و اگر ادامه دهند، روحیه نیروها را از بین میبرند. لذا باید در همین جا تیرباران شوند.»
برادر غلامی کلافه و نگران بود. گفتم برادر غلامی، چه باید بکنیم؟ گفت: متأسفانه بیسیمچی گردان که ارتباط با تیپ را گم کرده و امکان ارتباط نداریم. وقتی ارتباط بیسیمچی گردان با عقبۀ خودی قطع شود، یعنی قلب گردان از کار افتاده است. وقتی نشود ارتباط برقرار کرد یعنی همه چیز در ابهام و بلاتکلیفی است.
فرمانده گردان در وضعیت دشواری قرار داشت اکثر فرماندهانش را از دست داده بود و حدود صد نفر از افراد گردان شهید یا مجروح شده بودند. از همه مهمتر، ارتباط بیسیم قطع شده بود بقیه گردانها هم نرسیده بودند و آتش خودی هم رفته رفته بر سر دشمن ضعیفتر میشد.
تصمیمگیری در چنین وضعی بسیار دشوار و سرنوشتساز بود دشمن کاملاً هوشیار و زخم خورده بود و گاهی چنان آتش سنگینی بر سرمان میریخت که در عملیاتهای قبلی ندیده بودیم و این نشانه عصبانیت و انتقام سخت از غافلگیر شدنش بود.
جاده مهم مندلی بغداد در کنار شهر مندلی قرار داشت و موقعیت بسیار مهمی برای عراقیها محسوب میشد. طبیعی بود که در وحشیانهترین شکل ممکن و دیوانهوار آتش تمام عیار روی نیروهای ایرانی بریزند. غلامی، فرمانده گردان باید با دقت تصمیم میگرفت. او دو سه نفر از فرماندهان و بعضی از نیروهای ارکان را فراخواند.
من و مصطفی آجرلو هم به جمع آنها اضافه شدیم. از آنجا که از عقبه خودی بیاطلاع بودیم، نمیدانستیم که آیا باید به هر قیمت تا روشنایی هوا مقاومت کنیم تا گردانهای دیگر یا نیروی پشتیبان و تازه نفس برسد یا پیش از روشن شدن هوا از حلقه محاصره خارج شویم و از تلفات بیشتر جلوگیری کنیم.
مشکل آزاردهنده دیگر، نبود مهمات بود. نیروهای گردان نه تنها مهمات خودی بلکه مهمات غنیمتی از سنگرهای دشمن را نیز تمام کرده بودند.